در یکی از روزهای جنگ صفین که میان سپاه امام علی علیهالسلام و لشگریان هشتاد و پنج هزار نفری معاویه در وادی صفین در سال 36 رخ داد و این جنگ 18 ماه بطول انجامید که با پیروزی امام علی علیهالسلام خاتمه پذیرفت. در یکی از روزهای این جنگ حضرت ابوالفضل علیهالسلام که جوانی کامل در سن حدودا 15 – 18 بود حضور پدرش حضرت علی علیهالسلام آمد و اجازهی میدان گرفت تا به میدان جنگ برود. امام علیهالسلام با نقابی صورت عباس را پوشانید و او بعنوان یک رزمندهی ناشناس نوجوان به میدان تاخت و آن چنان در میدان جولان داد که گویا همه
میدان در قبظه اوست و عرصه پیکار چون گوی در چنبرهی چشم نافذ و توان بی بدیل اوست و هیبت و صلابت و شجاعت از وجودش هویدا بود.
سپاه شام از حرکتهای پر صلابت او دریافت که جوانی شجاع و قویدل و پر جرأت به میدان آمده است مشاورین نظامی معاویه به مشورت پرداختند تا همآورد رشیدی را به میدان او بفرستند ولی بر اثر رعب و وحشت عجیبی که بر آنها چیره شده بود نتوانستند تصمیم بگیرند، سرانجام معاویه به یکی از سرداران شجاع لشکرش به نام «ابن شعثاء» (یا: ابوالشعثاء، که میگفتند قدرت رزمیدن با هزار نفر جنگجو سواره را دارد.) را به حضور طلبید و به او گفت: به میدان این جوان ناشناس برو با او جنگ کن.
ابنشعثاء گفت: ای امیر، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگجوی میشناسند چگونه شایسته است که مرا به جنگ با این کودک روانه سازی؟
معاویه گفت: پس چه کنیم؟
ابنشعثاء پاسخ داد: «من هفت پسر دارم یکی از آنها را به جنگ او میفرستم، تا او را بکشد.«
معاویه گفت چنین کن.
ابنشعثاء، یکی از فرزندانش را به میدان فرستاد و طولی نکشید
که با شمشیر حضرت ابوالفضل علیهالسلام به جهنم واصل شد. سپس فرزند دوم و سوم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم را یک به یک فرستاد همه آنها به دست حضرت عباس ابن علی علیهالسلام کشته شدند و به هلاکت رسیدند.
در این هنگام خود ابنشعثاء به میدان تاخت و فریاد زد: ایها الشاب قتلت جمیع اولادی و الله لاثکلن اباک و امک
یعنی: ای جوان تو همهی پسرانم را کشتی، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزایت مینشانم ابنشعثاء به آن نوجوان حمله کرد و بین آن دو چند ضرب رد و بدل شد در این هنگام آن جوان چنان ضربهای بر ابنشعثاء زد که او را نصف کرد و به پسرانش ملحق ساخت.
در این هنگام امام علی ابن ابیطالب علیهالسلام فریاد زد: ای فرزندم برگرد ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند«.
او بازگشت: امام به استقبال او رفت و نقاب را از چهرهاش رد کرد و بین دو چشمانش را بوسید. حاضران که با حیرت نگاه میکردند تا ببینند او چه کسی بود که همه متوجه شدند و دیدند که او قمر منیر بنیهاشم حضرت ابوالفضل علیهالسلام است.