روز تاسوعا یعنی روز نهم محرم، نامه تند و شدیدی از عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه توسط شمر ذیالجوشن برای عمرسعد رسید و طی آن به وی ابلاغ گردید که (تو مأمور گرفتن بیعت از حسین بن علی هستی. موضوع بیعت را با او در میان بگذار اگر موافقت کرد و رضایت داد آنها را نزد من بفرست و اگر خودداری نمود با ایشان بجنگ، همه را از دم تیغ بگذران و بر اجساد آنها اسب بتازان تا استخوان بدنها خرد گردد و اگر این دستور را اجرا کردی که هیچ و گرنه فرمانروائی قشون را به شمر واگذارد.)
جملات آخر نامه که نوشته بوده و گرنه فرمانروائی
قشون را به شمر واگذار» عمر بن سعد را دگرگون ساخت و از بیم از دست دادن امتیازات آینده و وعدههای طلائی که به او داده شده بود تصمیم گرفت مفاد دستورالعمل ابنزیاد را بلافاصله به مورد اجرا بگذارد… یا بیعت… یا جنگ…
آفتاب غروب کرده و خورشید با تمام شدن ساعات روز جای خود را به ماه واگذار نمود… انوار نقره فام ماه بر دشت کربلا تابیدن گرفت و وضع عجیبی را در مقابل دیدگان هر بیننده قرار میداد. یک طرف خیام اهل حرم در حالی که سکوت حزنانگیز بر آن حکمفرمائی میکرد به چشم میخورد و در سوی دیگر قشون عمرسعد که صفآرائی نمودهاند. مشاهده میگردید و از طرف دگر فرات با محافظینش خودنمائی میکرد…
سیدالشهدا در جلوی چادر خویش در حالی که سر را بین دو دست گرفته در خواب و یا به عبارت بهتر در رؤیائی فرورفته بودند و سایر اهل بیت و همچنین اصحاب حضرت در چادرهای مربوطه به نماز و یا مناجات اشتغال داشتند
حضرت اباالفضل (ع) که نگهبانی خیام را به عهده داشت برای جلوگیری از هرگونه پیشآمد مرتبا دور تا دور چادرها را میگشت تا مبادا به طور ناگهانی از طرف معاندین مورد حمله قرار گرفته و غافلگیر شوند.
حضرت زینب، آن شیر زن کربلا در ضمنی که به مداوا و پرستاری حضرت زینالعابدین (ع) مشغول بود از رسیدگی به سایر اهل بیت به ویژه کودکان که دچار بیآبی و عطش شده بودند غافل نبود. در حالی که این جریانات ادامه مییافت ناگاه صدای هیاهو و سم اسب و برخورد اسلحه به گوش رسید و در نتیجه حالت نگرانی در خیام اهل بیت ایجاد کرد. حضرت زینب شتابان خود را به برادر ارجمند رسانید و در حالی که کاملا مضطرب به نظر رسید فرمود. برادر برخیز گویا قوای عمرسعد حمله را آغاز کردهاند.
حضرت امام حسین که بنابر روایات معتبره، رسول اکرم را در خواب میدیدند ناگهان از حالت رؤیا خارج شده و متوجه بیانات خواهر گرامی گردیدند و فرمودند فورا عباس (ع) را حاضر نمائید.
قمر بنیهاشم که به محافظت چادرها اشتغال داشت بلافاصله نزد برادر حاضر گردید (بعضی از روایات حاکی است حضرت ابوالفضل در همان ابتدای امر نزد برادر حاضر و احتیاجی به احضار وی نبود)
حضرت امام حسین (ع) فرمودند: ای برادر بیرون برو و چگونگی را جویا شو و ببین چه میخواهند و چه تصمیمی دارند.
ابوالفضل در حالی که حبیب بن مظاهر و زهیر بن القین و چند نفر دیگر در معیت حضرتش بودند به طرف عمرسعد رفتند. حضرت عباس (ع) سؤال کرد چه میخواهید که با این طرز به طرف چادرها آمدهاید؟ عمرسعد گفت: هم اکنون دستور قطعی رسید که بلافاصله یا باید بیعت یزید را قبول کنید و با آنکه آماده جنگ باشید.
حضرت عباس (ع) به آنها اظهار نمود. قدری تأمل نمائید من مراتب را خدمت حضرت امام حسین (ع) عرض نموده و سپس نظر آن حضرت را به اطلاع شما برسانم. البته حضرت ابوالفضل به خوبی آگاه بود که برادرش
هیچگاه زیربار بیعت نمیرود و اطاعت فردی چون یزید را گردن نمینهد و میتوانست بلافاصله و بدون مراجعه به سیدالشهدا، به عمرسعد جواب منفی دهد ولی همانطور که در فصول گذشته اشاره گردید عباس (ع) خود را مطیع صرف فرزند زهرای اطهر میدانست و هیچگاه به ویژه در چنین موقع حساسی بدون نظر برادر به اقدامی مبادرت نمیکرد.
در هر حال، قمر بنیهاشم چگونگی را به استحضار امام رسانید و سیدالشهدا از استماع شرائط عمرسعد برای چند دقیقه سکوت فرموده و سپس در حالی که نتیجه جنگ و جریان مبارزه در مقابل چشمان مبارکش مجسم بود فرمودند: نزد آنها مراجعت کن و تا فردا صبح از آنها مهلت بگیر. تا بتوانیم این شب آخر را به نماز و عبادت بپردازیم و از پیشگاه قادر متعال طلب آمرزش نمائیم.
ابوالفضل (ع) نظریه سیدالشهدا را به طرف مخاصم اعلام داشت. عدهای با مهلت، مخالف بودند و عدهای موافق و هر یک در اثبات نظریه خود دلائلی اقامه میکردند تا اینکه پس از جر و بحث زیاد بالاخره با یک شب مهلت موافقت گردید…
خیمه… خیمه سیدالشهدا است. ابوالفضل (ع) علیاکبر (ع) – برادران و برادرزادگان حضرت اصحاب و یاران وفادار در آن جمع هستند. حضرت امام حسین (ع) در حالی که همه را به سکوت و آرامش دعوت میکرد با بیانی شیوا و گیرا آنها را مخاطب قرار داده و بعد از حمد و ستایش پروردگار فرمود: تصور نمیکنم هیچکس اقوامی و یارانی وفادارتر و مصممتر از من داشته باشد. خداوند همه شما را غرق رحمت فرماید و پاداش نیک عطا کند. شما وفاداری خود را به نحو احسن و اکمل به ظهور رسانیدید و منتهای کمک و معاضدت را مرعی داشتید. از مذاکرات با عمرسعد همه اطلاع حاصل کردهاید و میدانید منظور آنها فقط من هستم و تنها با من کار دارند. از این رو من قید و بیعت خود را از شما برمیدارم تا به هر کجا که میخواهید بروید و از این گرفتاری پردردسر، خود را خلاص کنید. شب است و تاریک و برای آنکه شرم حضور، پیدا ننمائید. من روی از شما برمیگیرم… تا شما با استفاده از تاریکی جان خود را
به سلامت بدر برید…
امام ساکت شد و به طریقی که فرموده بود رفتار کرد تا حاضرین طبق میل خود رفتار نمایند… ولی هنوز فرمایشات امام خاتمه نیافته بود که عباس در حالی که از شدت غیرت و حمیت میلرزید و رنگ صورتش برافروخته بود به عنوان سخنگوی خانواده پیامبر اظهار داشت:
خداوند آن روز را نیاورد که ما دچار چنین کاری گردیم… بر فرض محال چنین امری پیش آمد و تو را، رها کرده زنده به مدینه بازگردیم در جواب مردم چه بگوئیم. بگوئیم مولا و سرور – پدر، برادر و عموی خود را که از شریفترین افراد عالم بود یکه و تنها گذاردیم…
هیهات… هیهات… به ذات پروردگار سوگند، نه تنها تا آخرین قطره خون در کنار تو خواهیم جنگید بلکه فرزندان و برادران خود را در راه تو فدا خواهیم کرد. با دشمنان تو که دشمنان اسلام و دشمنان انسانیت و شرف هستند مبارزه خواهیم نمود تا با روی سفید در پیشگاه خدا حاضر شویم. بعد از تو، ای حسین، زندگی برای ما جز سیاهی و
تباهی چیز دیگری در برنخواهد داشت.
هنوز سخنان قمر بنیهاشم پایان نپذیرفته بود که مسلم بن عوسجه اسدی به نمایندگی از طرف صحابه گفت: ای پسر فاطمه، ما چگونه میتوانیم تو را رها کنیم و اگر این کار را کردیم عذر ما در مقابل خداوند چه خواهد بود. به خداوندی خدا سوگند تا زندهایم از تو فاصله نگیریم تا اینکه نیزه خود را در سینه لشگریان متخاصم فروکنیم و با شمشیر بر آنها بتازیم و اگر فاقد اسلحه شدیم حتی با سنگ، آری با سنگ با آنها پیکار کنیم تا جان خود را فدای تو نمائیم.
دیگر هیچگونه جای بحثی نبود و یاران وفادار حسین، پایداری و جانبازی خود را تا آخرین لحظه و تا آخرین قطره خون به اباعبدالله اعلام داشتند.
این مذاکرات یک جلسهای بود که در شب عاشورا از نظر خوانندگان گرامی گذشت ولی جلسهی دیگری نیز در همان شب تشکیل گردید که از نظر اهمیت موضوع، اگر بالاتر از مذاکرات جلسه اولی نباشد کمتر از آن نخواهد بود
این مذاکرات در جای دیگر و پس از خاتمه جلسه اول تشکیل گردید و دو دسته در مقابل هم قرار گرفتند یک طرف را مردان اهل بیت یعنی بنیهاشم که همراه سیدالشهدا بودند تشکیل میدادند و طرف دیگر را صحابهای که در معیت حسین بن علی به سرزمین کربلا آمده بودند.
آیا میدانید چرا آنها در برابر هم ایستاده و بحث میکردند… آیا میدانید دلیل آنکه آنها با هم به مذاکره دو جانبه پرداخته بودند چه بود؟ شاید نتوانید حدس بزنید زیرا موضوع بحث خیلی عجیب است… آنها بر سر این موضوع صحبت میکنند که چه کسانی فردا باید قبل از دیگران روانه میدان پیکار شوند… اهل بیت یا صحابه؟. تصور نکنید که هر یک دیگری را برای تقدم در جنگ تأئید میکرد، نه… اگر این طور بود تعجبی نداشت زیرا در آن صورت موضوع مهمی مطرح نبود… لیکن مباحثه بر سر این بود که هر دسته سعی میکرد حق تقدم در جنگ را برای خود قائل شود. اهل بیت میگفتند اول ما. صحابه میگفتند اول ما… توجه فرمودید رقابت در چه
بارهی دور میزد. درباره تقدم در جنگ یا به عبارت واضحتر پیشقدمی برای مرگ و کشته شدن. وه، چه مردمان شیردلی بودند مبارزان کربلا…
هر یک از طرفین برای اثبات نظریه خود دلائلی میآورند. حضرت اباالفضل و سایر افراد اهلبیت میگفتند اصولا این لشگرکشی فقط به علت مخالفت با ما یعنی خاندان رسالت است و این ما هستیم که مورد نظر آنها میباشیم نه شما، پس ما باید اول به مقابله آنها بپردازیم… در قبال این اظهارات، حبیب بن مظاهر و سایر صحابه استدلال میکردند که احترام خانواده رسالت بر ما واجب است و ما چگونه میتوانیم شاهد کشته شدن و شهادت همچون شما مردان با فضیلتی باشیم… خیر، ما اول جنگ میکنیم چون بعید نیست پس از شهادت شما جنگ دگرگونی یابد و ما از فضیلت شهادت محروم گردیم.
پس از مذاکرات و مباحثات زیاد بالاخره صحابه موفق گردیدند اجازه حق تقدم و رفتن به میدان جنگ را برای خود کسب نمایند و رضایت بنیهاشم را در این باره جلب کنند
در شب عاشورا که فردایش خونینترین مبارزات بشری به وقوع پیوست آن قدر وقایع و اتفاقات گوناگون و مختلف روی داد که واقعا نویسنده نمیداند چگونه آنها را ردهبندی نماید و به شرح آن بپردازد.
از دو واقعهای که فوقا به آن اشاره گردید ساعتی بیش نگذشته بود که مجددا صدای سم اسبی که شتابان به چادرهای اهلبیت نزدیک میگردید شنیده شد… حضرت امام حسین (ع) و قمر بنیهاشم (که در آن موقع در خدمت آن حضرت بود) و سایر صحابه برخورد با پیشآمد جدیدی را انتظار میکشیدند و انتظار آنها هم زیاد به طول نینجامید زیرا صدای خشن مردی به گوش رسید که فریاد میکرد: ای خواهرزادگان من کجائید؟
از لحن صدا همگی دریافتند که این شمر ذیالجوشن است که این طور با صدای بلند ندا در داده و خواهرزادگان خود را که مقصود حضرت ابوالفضل و سایر برادران تنی وی میباشد صدا میکند (خوانندگان به این نکته توجه داشته
باشند که حضرت امالبنین مادر قمر بنیهاشم دخترعم شمر که او نیز از طایفه بنیکلاب بود محسوب میگردید و به همین جهت شمر فرزندان امالبنین را که حضرت عباس (ع) جعفر – عثمان و عبدالله بودند اقوام و خواهرزادگان خود مینامید.)
فرزندان امالبنین هیچیک به ندای شمر پاسخ ندادند ولی امام به برادر خود عباس فرمودند: این شمر است که با شما کار دارد بروید ببینید چه میگوید.
هر چهار برادر در حالی که شمشیرهای خود را در دست داشتند طبق فرمایش سیدالشهدا از چادر خارج و به طرف شمر حرکت کردند و به محض اینکه به نزد او رسیدند قمر بنیهاشم در حالی که غضبناک به نظر میرسید فرمودند:
– هان چه میگوئی ای مرد ملعون منفور
شمر در حالی که تبسمی بر لب داشت اظهار نمود: مرا بیهوده مورد شماتت قرار ندهید. من به شما خدمت نمودهام و اماننامه برای شما چهار نفر، از ابنزیاد دریافت داشتهام. چرا خود را در معرض خطر و کشتن قرار میدهید
و برای خاطر حسین خود را به دردسر میاندازید… بیائید… بیائید… به اتفاق برویم و با یزید بیعت کنید… این هم اماننامه (و شمر با ادای کلمات آخر، ورقه کاغذی را که امان نامه بود به آن نشان داد(. قمر بنیهاشم با تشدد و عصبانیت از ادامه سخن او جلوگیری کرده و فرمود: لعنت بر تو باد…
ما شخصیتی همچون حسین بن علی را رها کنیم و به بیعت فردی مانند یزید گردن نهیم… لعنت خدا بر تو باد که از هر حیث استحقاق این لعنت را داری.
شمر که فکر میکرد با ارائهی امان نامه با تشکر و سپاسگزاری فرزندان امالبنین مواجه خواهد شد از شنیدن بیانات فوق سخت یکه خورد و دیوانهوار فریاد زد. فریب حسین را نخورید. او به یزید یعنی امیرالمؤمنین خیانت کرد.. بیائید… بیائید برویم… بیائید. حضرت ابوالفضل در حالی که قبضه شمشیر را در دست میفشرد و حالت حمله به خود گرفته بود فریاد برآورد: فورا از این مکان دور شو و گرنه تو را خواهم کشت… بریده باد زبانت که به چنین کلمات رکیکی آلوده میگردد… دور شو… دور.
شمر که از شجاعت و رشادت عباس (ع) اطلاع کامل داشت توقف را بیش از این جایز ندانست و شتابان دور گردید.
چون جنگ فردا اجتنابناپذیر بود لذا از نظر حفاظت جنگی، بلافاصله اقدامات احتیاطی انجام گرفت و از آنجائی که احتمال میرفت خیام حرم از پشت و عقب سر مورد حمله قرار گیرد از این رو قبل از هر چیز، حفرههائی که شباهت به خندق داشت کنده شد و از خار و خاشاک پر گردید تا در موارد احتمالی آنها را آتش زده و مانع هجوم از آن طرف گردند.
بعد از خاتمه این کار، و تبادل نظرهائی که راجع به نحوه مبارزه فردا صورت گرفت هر چند نفر از صحابه در یک گوشه از چادرها جمع شده و اسلحههای خود را برای روز بعد آماده میکردند. عدهای آنها را تمیز میکردند…
بعضی صیقل میدادند… و عدهای نیز شمشیر و یا خنجرهای خود را تیز مینمودند… حضرت عباس علیهالسلام نیز که
حفاظت خیمهها را به عهده داشت به کلیه امور رسیدگی میکرد اطراف را در نظر داشت و از هر حیث مراقب اوضاع بود…
نیمههای شب جریان تدارکات جنگی پایان یافت و ساعت راز و نیاز و مناجات و قرائت قرآن آغاز گردید. اینجا و آنجا… دور و نزدیک… داخل چادر… بیرون خیمه… مردان…. مردانی که فردا مقدسترین و شگرفترین پیکارهای جهانی را در صفحات تاریخ ثبت کردند با خدای خود به راز و نیاز پرداختند. پیروان روحانی که سالهای متمادی را پشت سر گذارده بودند… جوانانی که آمال و آرزوهای زیادی در پیش داشتند با تمام وجود و با خلوص نیت صد در صد کامل به انجام عبادت و قرائت نماز مشغول شدند. افرادی که مطمئن بودند شب دیگر در سینه خاک جای خواهند داشت و فردا شربت شهادت را خواهند نوشید چنان در دریای عظمت خدا غرق شده بودند و چنان در ملکوت اعلی سیر میکردند که گوئی نه جنگی در پیش دارند و نه کشته شدن… با خیال راحت و فراغت خاطر… خود بودند و خدا… خود بودند و خالق… خود بودند و قادر متعال
…. و بس…
حسین بن علی (ع) در این جریان چه میکرد؟ آن – حضرت در چادر خویش که نزدیک چادر فرزند ارجمند و بیمارش یعنی امام زینالعابدین (ع) بود نشسته و به صیقلی نمودن شمشیر اشتغال داشت. تمام موارد را چه از گذشته و چه از آینده در نظر مجسم میفرمود: به یاد میآورد که قبلا با چه ناملایماتی روبرو بوده و چه جریانات نامطلوبی را پشت سر گذاشته است. آینده… آری آینده سختتر بود. امام به خوبی میدانست و به خوبی پیشبینی میکرد که پس از پیکار فردا و کشته شدن مردان اهلبیت زنان و کودکان چه سرنوشتی خواهند داشت و لشگر کفار و معاندین چگونه با آنها رفتار خواهند کرد… این موضوعات به طرق مختلف فکر امام (ع) را به خود مشغول مینمود و در حضرت اثرات گوناگون باقی میگذاشت. و گاهی اوقات که صدای ضجه اطفال و کودکان صغیر از بیآبی به گوش میرسید وضع روحی سیدالشهداء را دگرگونتر مینمود
و تصور میرود که در اثر هجوم همین افکار بوده که حسین (ع) این اشعار معروف را در شب عاشورا سرودهاند:
یا دهر افک لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل
و کل حی سالک سبیل
ما اقرب الوعد من الرحیل
و انما لامر الی الجلیل
سبحان ربی ماله مثیل
یعنی: «اف بر تو ای روزگار، عجب دوست بد و رفیق ناموافقی میباشی و تا حد دارای بلندی و پستی هستی. چقدر از دوستان و نزدیکان را به دیار نیستی فرستادی و به هیچ وجه به عوض و بدل قانع نمیگردی. هر موجود زندهای همان راهی را که من باید طی بکنم خواهد پیمود زیرا بازگشت همه به سوی خداست.«
چون اهل حرم بویژه حضرت امام زینالعابدین (ع) و حضرت زینب (ع) ابیات فوق را که پیشگوئی و پیشبینی مرگ فردا را در برداشت شنیدند صدا به گریه و زاری بلند کردند و وضع غمانگیز و جانگدازی را ایجاد نمودند.