همان، صفحه 87.
شمعی که جز شرار محبت به سر نداشت
میسوخت زانکه شام فراقش سحر نداشت
میسوخت زآتشی که بد اندر دلش نهان
میساخت با غمی که کس از وی خبر نداشت
واحسرتا! که هالهی غم بر رخش نشست
مهری که تاب دیدن رویش قمر نداشت
مصداق عدل و منجی دین، مظهر ادب
نخلی که غیر جود و فضیلت ثمر نداشت
عباس شمع بزم شهیدان که همچو او
گنجور دین به گنج فضائل، گهر نداشت
یاقوت اشک از مژه میسفت و حاصلی
جز دامن نشسته به خون جگر نداشت
بد پاسدار خون خداوند و کس چنو
پاس حریم عترت خیرالبشر نداشت
لب خشک و کام خشک، برون آمد از فرات
یاور به غیر خون دل و چشمتر نداشت
تا مشک آب را برساند به کودکان
جز سوی خیمهگاه به سویی نظر نداشت
شد حملهور به دشمن و بهر دفاع دین
جز سینه، پیش نیزه و خنجر سپر نداشت
رایت به دوش و مشک به دندان دریغ و آه!
دستی که تاز خویش کند دفع شر نداشت
دلخون شد آب و آب شد از شرم آفتاب
تهدیدشان چو بر دل سقا اثر نداشت
با عشق پاک در ره معشوق جان سپرد
عقل این چنین گذشت، گمان از بشر نداشت
افروخت بر فراز فلک مشعل وفا
ایثار جان، تجلی از این خوبتر نداشت
بالله چو نور دیدهی امالبنین دگر
مام زمان به ملک محبت پسر نداشت
تسخیر کرد قلهی معراج عشق را
آنجا که روح قدس توان گذر نداشت
سر داد و دست داد و فدا کرد هر چه داشت
از دامن امام زمان دست بر نداشت
»مردانی» عاقبت به ره عشق شد شهید
شمعی که جز شرار محبت به سر نداشت