میر علمدار شه کربلا
یافت اجازت زشهید ولا
تا زپی آب رود با شتاب
و ز دل اطفال برد التهاب
میرسپه در طلب آب رفت
کز دل طفلان زعطش تاب رفت
دیده پر آب و دلش آتش فشان
وز شرر طور به جانش نشان
تشنه لب آن ساقی آب حیات
راند فرس جانب شط فرات
چرخ شد آگاه و بر او راه بست
بست ره شط گرهی دیو مست
همتش از فرط بلندی چو ماه
و آن سپه کفر چو ابر سیاه
تند شد آن میر چو غرنده شیر
لرزه در افکند به چرخ اثیر
تیغ زد و قلب سپه را شکافت
تند شد و بر لب شط راه یافت
حمله بر آن لشکریان کرد سخت
دور شد از شط سپه تیره بخت
تیغ همی آخت به فوج ستم
تا که برد آب بر اهل حرم
خصم همی خواست به تیر و کمان
تا به زمین افکند آن آسمان
چند هزار از طرف پور سعد
بر لب شط بود کمانکش چو رعد
از دم تیغش همه بگریختند
یا که خزان وار فرو ریختند
الغرض آن شاه در آمد به شط
و زپی جورش فلک هفت خط
گشت لبش تشنه، زرنج نبرد
وز الم گرمی و اندوه و درد
خواست که آن تشنه، لبی تر کند
یاد لب خشک برادر کند
آب فرو ریخت ز کف روی آب
کرد پر آن مشک چو سنگین سحاب
ابر صفت تاخت که آب آورد
تا بر طفلان به شتاب آورد
آن شه دریا دل گردون خرام
دیده سوی دشمن و دل در خیام
حمله همی کرد مگر با شتاب
تشنه لبان را برساند به آب
سعی وی این بود به دور زمان
تا بنشاند عطش کودکان
گر فلک تنگدل تندخو
بر سر راهش نفرستد عدو
روبهی از مکر فلک شیرگیر
نام حکیم بن طفیل شریر
از عقب نخل برآمد به تیغ
دست شه افکند دریغ ای دریغ!
باز به یک دست امیر دلیر
شاد بد و زد به سپاه شریر
گفت: اگر رفت کنون دست راست
در ره دین، دست چپ من بجاست
کوشم و جوشم به دل و دست و سر
تا شوم از یاری دین بهره ور
یاری فرزند پیمبر کنم
شاد دل آن مهر منور کنم
لشکر دشمن چو شب، او همچو ماه
حمله همی کرد به قلب سپاه
آه که ناگاه زمست دگر
تیغ ستم خورد به دست دگر
دست چپش هم سر هجران گرفت
خسرو ما مشک به دندان گرفت
خواست که با ضرب رکاب و نهیب
باز رسد آب به شاه غریب
–
آه! چه گویم که چها کرد و چون
جور سپهر و فلک واژگون
تیر دگر ظالم دیگر فکند
ریخت ز مشک آب به خاک نژند
نالهی عباس بر آمد زدل
گشت زاطفال برادر خجل
روبهی، آن شیر چو بی دست دید
تند دلیرانه سوی شه دوید
گفت: چه شد بازوی شیر افکنت؟
تیغ شرر بار دلیر افکنت
دست تو گر رفت مرا تا به جاست
بر تو زنم تیغ هم ایدون رواست
گفت و به کف داشت عمودی گران
زد به سر پاک شه سروران
ناله زد آن ماه و به خاک اوفتاد
غلغله در عالم پاک اوفتاد
ناله برآورد: اخی! یا اخی
خوش بود از لعل لبت پاسخی
نالهی عباس برادر شنید
بر سر او رفت و چه گویم؟ چه دید؟
شاه کشید آه که ای دست من
ای ز ازل مهر تو پا بست من
گفت: اخی رفتی و پشتم شکست
دست مرا فتنهی دوران ببست
رفتی و بشکست زغم پشت من
ماند به دندان غم، انگشت من
گریه بسی کرد به بالین او
ریخت گهر چشم جهان بین او
گفت: گرت دست به راه خدا
هر دو شد از پیکر ماهت جدا
یافتی از غیب نوید وصال
داد تو را لطف خدا پر و بال
تا به گلستان ابد پر زنی
جام طهور از کف حیدر زنی
رفتی و شادان شدی از گیرودار
رستی از اندوه و غم روزگار
رفتی و در باغ جنان پر زدی
می زکف ساقی کوثر زدی
رفتی و بنشست غمت بر دلم
سوخت زداغ تو فلک حاصلم
خوش سوی اقلیم روان تاختی
قامتم از هجر کمان ساختی
چون نتوانم به فراق تو زیست
حاصلی از عمر زبعد تو نیست
ساعت دیگر من زار غریب
چون تو کشم رخت به دار حبیب