همان، صفحه 522.
جدا چو حضرت عباس را شد از تن، دست
برید از همه عالم دل و به حق پیوست
میان سینه، دل غمگسار او شد شاد
به شکر آن که زقید بلای دنیارست
چو تیر خورد به چشمش ترش نکرد ابرو
زبس که بود زصهبای عشق یزدان مست
کشید آهی و گفت: ای برادر ادرکنی
بیا که کار من بیقرار رفت از دست
چو استغاثهی او را شنید شاه شهید
زتاب آتش غم چون سپند از جا جست
رسید چون که به بالین آن خجسته مآل
نماند طاقت استادنش به پای، نشست
سرش نهاد به زانو ز مهر و گفت: اکنون
مرا ز مرگ تو ای نور دیده پشت شکست
شدی شهید به راه خدای خویش، بلی
نرفته بود زیادت بلی زروز الست
یکی به حال تو زین قوم شوم رحم نکرد
مگر نبود در این قوم یک خدای پرست
جدا چو دست شد از پیکر تو، خیرنسا
به خلد سینهی خود را به ناخن غم خست
تن تو میتپد اندر میان لجهی خون
چو ماهیی که گرفتار گردد اندرشست
زپا فکند تو را این سپهر کج رفتار
که بود قدر بلندش به پیش قدر توپست
گشود بر رخ خود باب هفت دوزخ را
کسی که تنگ، کمر را برای قتل توبست
برای حضرت عباس «اختر طوسی«
خموش نیست زفریاد در جهان تا هست