دیوان کامل میرزا عبدالجواد جودی خراسانی، صفحه 601. (اشعار برخی شعرا همچون «صفا» در دیوان جودی راه یافته و تجدید چاپ شده است(.
سقای تشنگان و علمدار نامور
بشنید تا که نالهی اطفال خون جگر
از یک طرف صدای عطش از حرم بلند
و ز یک طرف شقاوت آن قوم کینه ور
آمد به خدمت شه لب تشنگان حسین
گفتا که هست شوق شهادت مرا به سر
اذن جهاد ده که کنم جان فدای تو
در دل نمانده از غم تو طاقتم دگر
اطفال تو ز سوز عطش کردهاند غش
بستند راه آب به ما قوم بدسیر
از بهر آن که آب بیارد به خیمهگاه
اذنش بداد خسرو دین، شاه بحر و بر
بگرفت مشک و گشت روان جانب فرات
زد خویش را چو برق بر آن قوم پر شرر
آن قدر کشت و بست و بیفکند روی خاک
کز خون و جسمشان نبدی ره به رهگذر
چون باب خویش حیدر کرار بس که کشت
زان قوم شد بلند همی بانگ الحدز
در هر قدم زکشته بسی پشتهها بساخت
گردید چاره تنگ بر آن قوم حیلهگر
اسب عقاب خود بجهانید در فرات
زد کف بر آب تا که بنوشد به چشم تر
آمد به یاد از لب خشک برادرش
بر روی آب اشک ببارید چون مطر
زد دست غم به سرکه کجا شد برادری
با خود خطاب کرد که: عباس نامور
نوشی تو آب و جان دهد از تشنگی حسین
آخر چرا برادریت نیست در نظر
پر آب کرد مشک و زکف آب را بریخت
آورد رو به خیمهی سلطان تاجور
زد ابن سعد بانگ به لشکر که ای گروه
عباس اگر که آب برد خاکتان به سر
رأی من آن بود که سپاه از چهار سو
تیرش زنید تا که بر آرد چو مرغ پر
از چار جانبش بگرفتند در میان
آن قوم بیمروت و بیرحم پر شرر
تیر آن چنان به پیکرش از راه کین زدند
گفتی هما ز تیر برآورده است پر
ناگه از آن میانه یکی تیرکین رسید
بر مشک آب و خون دلش ریخت از بصر
تا تیرکین به مشک پر آب آمدی، بگفت:
ای کاش مینشست مرا تیر بر جگر
گفتا که ای برادر با جان برابرم
آمد به جانفشانی تو عمر من به سر
دریاب تا مرا رمقی هست در بدن
شه آمد و گرفت چو جانش همی به بر
بگرفت دست خود به کمر، شاه تشنه کام
گفتا زمرگ خود بشکستی مرا کمر
گفتی «صفا» مصائب سقای کربلا
»جودی» زجود خود به بهشتت دهد گهر