جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حبیب الله خباز کاشانی‏

زمان مطالعه: 2 دقیقه

به عرصه‏ی کربلا کفر چو طغیان گرفت‏

ظلم جهانگیر گشت نقطه‏ی ایمان گرفت‏

گلبن گلزار دین خزان شد از باد کین‏

خار ستم سر بسر دامن بستان گرفت‏

بلبل دستان سرا رو به هزیمت نهاد

زاغ سیه روزگار طرف گلستان گرفت‏

فغان لب تشنگان گذشت از کهکشان‏

حضرت عباس را سکینه دامن گرفت‏

گفت تو سقای آب ما همه در پیچ و تاب!

نتوان یک جرعه آب ز بهر طفلان گرفت‏

عباس با حال زار کشیدش اندر کنار

غبار غم از رخ آن گل پژمان گرفت‏

وعده‏ی آب روان داد به آن خسته جان‏

اذن که تا آرد آب از شه عطشان گرفت‏

گفت ای نور عین نوگل باغ حسین‏

به نرخ جان گیرم آب اگر که بتوان گرفت‏

به دیده‏ی اشکبار گشت به مرکب سوار

مشک تهی آب را به دوش ز احسان گرفت‏

تیغ مشعشع کشید زهره‏ی عدوان درید

پهلوی گردان شکافت عرصه‏ی میدان گرفت‏

راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن‏

تیغ گران از کف رستم دستان گرفت‏

راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن‏

تیغ گران از کف رستم دستان گرفت‏

از تف تیغش فتاد لرزه بر اندام خصم‏

خال خدنگش هدف چهره‏ی کیوان گرفت‏

از دم تیغش یکی روی به دوزخ نمود

ز آتش قهرش یکی جای به نیران گرفت‏

ز الحذر الحذر گوش فلک گشت کر

ز الفرار الفرار سینه‏ی گردون گرفت‏

در ظلمات سیه سد سکندر شکست‏

بار دیگر همچو خضر چشمه‏ی حیوان گرفت‏

دید که آب فرات موج زنان می‏رود

چشمه‏ی چشمش ز اشک صورت عمان گرفت‏

گفت الا ای فرات چشمه‏ی آب حیات‏

کناره کی تا کنون کسی ز مهمان گرفت‏

ما ز عطش در تعب تو می‏روی خشک لب‏

مشک پر از آب کرد به کف سر و جان گرفت‏

تیر به چشمش زدند سینه سپر ساخت او

دست ز جسمش فتاد مشک به دندان گرفت‏

تیر زدندش به مشک دست ز هستی کشید

ریخت چو آبش به خاک سر به گریبان گرفت‏

گفت که ای بینوا می‏روی اندر کجا

چون ز تو در خیمه‏ها سکینه پیمان گرفت‏

ز ضرب تیغ و سنان گشت تنش غرقه خون‏

به خاک از زین مکان آن مه تابان گرفت‏

ناله‏ی ادرک اخا رسید در خیمه‏ها

غبار غم دامن شاه شهیدان گرفت‏

رخت به میدان کشید جامه‏ی طاقت درید

بر سر نعشش رسید سرش به دامن گرفت

دید تنش غرق خون ماه رخش لاله گون‏

خون ز دو چشم ترش به چشم گریان گرفت‏

گفت علمدار من مونس و غمخوار من‏

کشتی عمر تو را ورطه‏ی طوفان گرفت‏

خیز که در خیمه‏ها سکینه با اشک و آه‏

کنون به کف دامن زینب نالان گرفت‏

زین غم عظمی شرر فتاد در بحر و بر

سینه‏ی «خباز» را آتش سوزان گرفت‏

از فلک کجمدار چشم توقع مدار

چون به دل این بد شعار کینه‏ی خوبان گرفت‏