جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حکایت (5)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

عالم جلیل القدر شیخ حسن، فرزند علامه شیخ محسن از نوادگان صاحب «جواهر» قدس سره، از حاج منیشد بن سلمان، از اهل فلاحیه که شخصی عارف و بصیر و معتمد در قول است و خود شاهد این کرامت بوده، نقل می‏کند که:

مردی از طایفه‏ی «براجعه» در خرمشهر بنام «مخیلف» به مرضی در پاهایش دچار شد تا آنجا که همه‏ی پاهایش را فراگرفت و آنها را از حرکت انداخت. سه سال بدین ترتیب گذشت و اکثر مردم خرمشهر او را مشاهده می‏نمودند

که در بازار و مجالس سوگواری سیدالشهداء علیه‏السلام در حالیکه بر روی دست و پاهایش خود را می‏کشید و از مردم کمک می‏گرفت در رفت و آمد بود.

شیخ خزعل کعبی، در خرمشهر حسینیه‏ای داشت که در آن در دهه‏ی اول محرم، مجلس عزاداری برپا می‏ساخت و جمع بسیاری و حتی زنان، که در طبقه‏ی بالای حسینیه می‏نشستند، در آنجا حضور می‏یافتند. در آن شهرها رسم بود که چون شخص مدیحه خوان در نوحه‏ی خود به ذکر شهادت می‏رسید اهل مجلس بپا می‏خاستند و با لهجات مختلف، به سر و سینه می‏زدند. و مخیلف در این مجلس شرکت می‏جست (و چون نمی‏توانست پاهای خود را جمع کند در زیر منبر می‏نشست(.

در روز هفتم محرم که متعارف بود مصیبت ابوالفضل علیه‏السلام ذکر شود، چون خطیب به ذکر سوگواری قمر بنی‏هاشم سلام الله علیه پرداخت، حضار از مرد و زن برخاستند و به شیوه‏ی معمول به گرمی، به عزاداری پرداختند. در آن حال ناگاه مخیلف را هم مشاهده نمودند که بر پاهایش ایستاده و بر سر و رو می‏زند و چنین نوحه می‏خواند: «منم مخیلف که عباس مرا بر سرپا داشت«.

چون مردم این معجزه را از ابوالفضل علیه‏السلام مشاهده نمودند بر او هجوم آورده و او را در آغوش گرفته و می‏بوسیدند و لباسهایش را هم برای تبرک پاره می‏کردند. شیخ خزعل که چنین دید به خدمتکارانش دستور داد که او را از میان مردم خارج کرده به یکی از اطاقهای مجاور ببرند.

آن روز در خرمشهر بزرگتر از روز عاشورا گشت و گریه و فریاد و فغان از زن و مرد، شهر را به لرزه درآورد. و ملا عبدالکریم خطیب از اهل منبر خرمشهر برایم بازگو نمود که شیخ خزعل هر روزه برای حضار مجلس، طعامی فراهم می‏ساخت و آن روز به سبب گریه و سوگواری مردم، تا ساعت 9 سفره‏ی غذا به تأخیر افتاد.

علامه شیخ حسن مذکور گوید:

سپس از مخیلف سؤال شد که چه مشاهده کرد، گفت: آن هنگام که مردم به عزای عباس علیه‏السلام بر سر می‏زدند، من در حالیکه زیر منبر بودم به خوابی کوتاه رفتم و مردی نیکرو و بلند قامت بر اسبی سپید و درشت هیکل

را در مجلس دیدم که به من فرمود: ای مخیلف چرا برای عزای عباس بر سر و صورت نمی‏زنی؟ گفتم: ای آقای من در این حال توانائی ندارم. فرمود: برخیز و بر سر و صورت زن. گفتم: مولایم نمی‏توانم برخیزم. فرمود: برخیز و بر سر و صورت زن. گفتم: سرورم دستت را به من بده تا برخیزم. فرمود: «من دست ندارم«. گفتم: چگونه برخیزم؟ فرمود: رکاب اسب را بگیر و برخیز. پس من رکاب اسب را گرفتم و اسب جهش برداشت و مرا از زیر منبر خارج نمود و از من غایب شد و مشاهده نمودم که سلامت خود را بازیافته‏ام.