جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حکایت (3)

زمان مطالعه: 5 دقیقه

راوی این حکایت علامه‏ی متبحر شیخ حسن دخیل می‏باشد، که خود شاهد آن بوده است، او به من گفت:

سیدالشهداء علیه‏السلام را در غیر ایام زیارت که مصادف با اواخر دولت عثمانی بود در فصل تابستان زیارت نمودم. سپس نزدیک ظهر، متوجه حرم حضرت ابوالفضل علیه‏السلام شدم، در حالی که به سبب گرمی هوا کسی در

صحن و حرم مطهر نبود و تنها مردی از خدام که عمری نزدیک شصت سال داشت و گوئی از حرم محافظت می‏کرد کنار درب اول ایستاده بود.

من بعد از زیارت، نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالای سر مقدس نشسته، به تفکر درباره‏ی عظمت و ابهت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام که به سبب آن جانبازی و ایثارگری خود به دست آورده بود پرداختم. همینطور که در آن حال بودم زنی را دیدم که وارد حرم شد و در حالی که از سر تا پا محجوب و آثار بزرگی از او آشکار بود و پسری قریب شانزده سال، با صورتی زیبا و لباس اشراف کرد، به دنبالش حرکت می‏کرد شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردی بلند قد با صورتی سرخ و سفید، ریشهای حنائی و هیئتی کردی وارد شد، اما رسومات شیعه یا اهل سنت را که فاتحه می‏خوانند، در مورد زیارت بجای نیاورد و پشت به قبر مطهر نمود و شروع به نگریستن به شمشیرها و خنجرها و زره‏هائی که بالای ضریح آویزان بود کرد، بدون اینکه هیچ توجهی به عظمت و جلال صاحب حرم مقدس نماید.

من از این رفتار او بسیار در شگفت شدم و متوجه نیز نگشتم که از چه قوم و طائفه‏ای می‏باشد، جز این که حدس زدم از خانواده‏ی آن زن و پسر است، و تعجب من آنگاه زیادتر شد که دیدم زن چگونه در بالای سر مطهر ادب می‏ورزد و او چنین بی‏احترامی می‏نماید. من در تفکر در این گمراهی او و صبر ابوالفضل علیه‏السلام بودم که مشاهده کردم ناآگاه آن مرد بلند قامت، از زمین بلند شد – و ندیدم که چه کسی او را بلند نمود – و در حالی که به ضریح مطهر می‏خورد و فریاد می‏کشید دور قبر با شدت تمام شروع به دویدن و چرخش نمود و خیز می‏گرفت، در حالی که نه به قبر چسبیده بود و نه از آن دور بود، گویی شخص برق گرفته‏ای بود، و انگشتان دستش تشنج گرفته بود، و در آن حال صورتش ابتدا رو به سرخی رفت و سپس رنگ نیلی به خود گرفت، و ساعتی داشت که با زنجیر نقره‏ای به گردن آویخته بود و هر گاه که خیز می‏گرفت ساعت به قبر شریف برخورد می‏کرد تا شکست، و از هر سو که دستش را از عبا بیرون می‏کرد و به زمین نمی‏افتاد بلکه طرف دیگرش به زمین فرود می‏آمد، و عبایش با این خیز گرفتن‏ها پاره شد.

چون زن این کرامت را از ابوالفضل علیه‏السلام مشاهده نمود خود را به دیوار چسباند و پسر را هم در آغوش گرفت و تضرع و انابه آغاز کرد و می‏گفت: ابوالفضل من و پسرم دخیل شماییم.

من نیز که چنین دیدم از این حال بیمناک شده و ایستادم، در حالیکه نمی‏دانستم چه کنم؛ آن مرد بدنی تنومند داشت و کسی هم در حرم نبود که مقابلش را بگیرد. دو بار دور حرم چون عقربه‏ی ساعت که از خود اختیار ندارد با شتاب چرخید. در آن هنگام خادم مذکور وارد حرم شد و با مشاهده‏ی آن وضعیت، به بیرون رفت و یکی دیگر از خدام به نام جعفر را صدا زد و با هم به درون آمدند و مرد را گرفتند و ریسمانی را که طولش سه ذراع بود به گردنش بستند. او مطیع ایستاد اما هنوز فریاد می‏کشید و از حال عادی خارج بود. آنان او را از حرم عباس علیه‏السلام بیرون بردند و به زن هم گفتند که همراه آنها به حرم حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه بیاید. در میان راه که از بازار می‏گذشتیم مردم یکی یکی از صدای فریاد و اضطراب آن جمع شدند.

چون او را وارد آن بارگاه قدسی مکان نمودند و او را به ضریح مطهر علی اکبر علیه‏السلام بستند، حالش آرام شد و خوابید. بعد از ربع ساعت در حالیکه عرق بسیاری بر چهره‏اش نشسته بود بیدار شد و با حالتی مرعوب و ترسان شروع به شهادت به یگانگی خداوند و نبوت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و امامت علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام تا حضرت حجت عجل الله فرجه نمود.

چون موضوع را از او پرسیدند گفت: هم اکنون رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که به من فرمود: به اینان اعتراف کن – و آنان را برایم برشمرد – که اگر چنین نکنی عباس تو را هلاک می‏نماید. من هم به آنان شهادت می‏دهم و از غیر آنان تبری می‏جویم.

سپس ابتدای امرش را پرسیدند. گفت: من در حرم عباس علیه‏السلام بودم که مردی بلند قامت را دیدم که مرا گرفت و گفت: ای سگ! هنوز دست از گمراهیت برنمی‏داری؟ سپس مرا به قبر کوبید و با عصا از پشت سر مرا می‏زد و من هم فرار می‏کردم.

از زن نیز که ماجرا را جویا شدند گفت: من شیعه و از اهل بغداد هستم و این شوهرم از اهل سلیمانیه و ساکن بغداد است و سنی می‏باشد، اما در مذهب خود متدین بوده، گناه و معصیت انجام نمی‏دهد، صفات نیک را دوست دارد و از خصال زشت دوری می‏جوید. پیش از آنکه من زوجه‏ی او شوم او تجارت توتون می‏نمود. و من نیز دو برادر داشتم که شغلشان خرید

توتون از او و فروش آن به دیگران بود. زمانی دویست لیره‏ی عثمانی به او بدهی پیدا کردند و چون از عهده‏ی آن برنمی‏آمدند تصمیم گرفتند که خانه‏ی خود را در مقابل به او بدهند و خود از بغداد مهاجرت کنند. از این رو او را هنگام ظهر به خانه فراخواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند که بدهکاری دیگری نیز ندارند. در آن هنگام ناگاه او شهامت عجیبی از خود نشان داد و اوراق بدهی آنان را بیرون آورد و ابتدا آنها را پاره نمود و سپس سوزاند و به آنان اطمینان داد که هر مقدار هم که نیازمندند می‏توانند از او بگیرند. آنان چون چنین دیدند از خوشحالی روی پا بند نشدند و تصمیم گرفتند که در همانجا وی را پاداش دهند.

زن ادامه داد که برادرانش از او نظرخواهی کرده و چون رأی او را با توجه به این جوانمردی که در حق برادرانش روا داشته بود و نیز تدین و دوریش از گناه، موافق دیدند او را به عقد وی درآوردند. پس از مدتی زن از او خواست که او را به زیارت کاظمین، مرقد مطهر حضرت کاظم و حضرت جواد علیهماالسلام ببرد، اما او نپذیرفت و مدعی خرافه بودن آن شد. چون آثار حمل بر او پدیدار گشت از شویش درخواست نمود که اگر فرزندی نصیبش شد نذر زیارت نماید و او هم موافقت نمود. هنگامی که فرزند به دنیا آمد وفای به نذر را از او طلب کرد، اما از قبول آن سرباز زد و آن را موکول به بلوغ فرزندش نمود. زن که چنین دید ناامید شد، تا اینکه پسر به سن تکلیف رسید و مرد از او خواست که برایش همسری بیابد، اما وی گفت تا هنگامی که به نذرش وفا نکند چنین نخواهد کرد.

از این رو بود که وی با اکراه قبول نمود، و زن در هنگام زیارت آن دو امام همام علیهماالسلام، از آن بزرگواران درخواست نمود که وی را به تشیع هدایت نمایند. اما آثاری که مایه‏ی سرور او شود مشاهده ننمود بلکه از اسائه‏ی ادب و استهزاء شویش بس در غم و حزن شد. سپس آن مرد زوجه و پسرش را به زیارت حضرت هادی و حضرت امام حسن عسکری علیهماالسلام در سامرا برد، و در آنجا هم دعای زن مستجاب نشد و استهزاء و اسائه‏ی ادب شویش نیز افزوده گشت.

چون به کربلا رسیدند زن گفت: به زیارت ابوالفضل علیه‏السلام می‏روم، و اگر او که باب‏الحوائج است حاجتم را روا ندارد برادرش سیدالشهداء و پدرش امیرالمؤمنین سلام الله علیهما را زیارت نمی‏کنم و به بغداد برمی‏گردم.

چون به حرم حضرتش رسید جریان را به عرض قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام رساند و قصد خود را هم اعلام داشت، که بار دیگر دریای خروشان کرم وجود حضرت عباس علیه‏السلام به جوش آمد و دعای زن استجابت یافت و مرد به سعادت ابدی نائل گشت.