از عنایات و الطاف خداوند سبحان، به این فرزند دلبند علی مرتضی علیهالسلام آن بود که صفات جلال، چون شجاعت و مناعت طبع را در وجود شریفش با صفات جمال، بسان بزرگواری و کرم و نیکخوئی و عطوفت، جمع ساخته بود. و اینها علاوه بر سیمای دلفریب و چهرهی شکفته و صورت خندان وی بود که حسن و جمال از آن میبارید، همچنان که نور ایمان در پیشانیش میدرخشید و لوای مجد و شکوه پدرش را به دوش میکشید.
از آنجا که جمال ظاهری و معنوی در وجود شریف او تجسم یافته بود، وی را قمر بنیهاشم نامیدند، همانگونه که به عبد مناف ماه مکه، و به جناب عبدالله پدر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ماه حرم میگفتند. در جمال ظاهری و آنکه
هر زیباروئی را پشت سر مینهاد و همگان در برابر چهرهی دلفریبش لب به تحسین میگشودند؛ گوئی که در عالم، زیبائی او یگانهی دوران بود و اگر زیبارویانی هم وجود داشتند در برابر قمر بنیهاشم چون ستارگانی بودند گرداگرد ماه تابان. راویان گویند:
عباس، زیبا و نیک منظر بود؛ چون بر اسب درشت هیکل سوار میشد پاهایش بر زمین میکشید؛ و بدو میگفتند: قمر بنیهاشم (1).
از عبادت او آن که در میان پیشانیش اثر سجده نقش بسته بود، چنان که در «مقاتل الطالبیین» آمده است:
مدائنی گوید: ابوغسان هارون بن سعد به نقل از قاسم بن اصبغ بن نباته گفت: مردی از تیرهی بنی دارم را دیدم که سیاهرو شده بود، در حالی که قبلا او را زیبا و سپیدرو دیده بودم. گفتم: چرا چنین شدی؟ گفت: من جوانی را که هنوز مو بر صورتش نروئیده بود و همراه حسین علیهالسلام در کربلا بود کشتم که در پیشانیش اثر سجده، نقش بسته بود. در همان شب پس از قتل او در خواب دیدم که به سراغم آمده و گریبانم را گرفت و کشید تا اینکه مرا به جهنم اندازد. من شروع به فریاد کشیدن نمودم؛ به طوری که همهی افراد قبیله صدایم را شنیدند (و از آن هنگام رویم سیاه شد(. و آن مقتول عباس بن علی علیهماالسلام بوده است.
سبط ابنجوزی، از هشام بن محمد، از قاسم بن اصبغ مجاشعی روایت میکند که:
چون سرهای شهدای کربلا را به کوفه آوردند، سوارکاری نیک سیما دیدم که سر نوجوانی را بر گردن اسبش آویخته بود. او هنوز مو بر صورت نداشت و در زیبایی، ماه شب چهارده را میماند. اسب که با نشاط و تبختر گام برمیداشت، به هنگامی که سرش را تکان میداد، آن سر به زمین میرسید. گفتم: این سر کیست؟ گفت: سر عباس بن علی. گفتم: تو کیستی؟ گفت: حرملة بن کاهل اسدی.
بعد از گذشت چند روزی مجددا حرمله را دیدم، اما با رویی سیاهتر از
قیر! گفتم: در آن روز که سر را حمل میکردی از تو نیک سیماتر در عرب نبود، ولی اکنون از همه زشتتر و سیاهتر شدهای؟ او گریست و گفت: به خدا قسم از آن روزی که سر را بردم تا هم امروز هر شب دو نفر میآیند و بازویم را میگیرند و مرا به سوی آتشی با زبانههای بلند میکشند، در حالی که من خود را به عقب میرانم، و آن آتش صورتم را همانگونه که میبینی میسوزاند. بعد از مدتی حرمله با وضع بسیار بدی درگذشت (2).
اینها دو روایت هستند که حکایت از آن مینمایند که فرد مقتول عباس بن علی علیهالسلام بوده است. و حال آن که با این ویژگی که «وی خط سبزی بر سیما نداشت» ما نمیتوانیم آنها را مورد قبول قرار دهیم. زیرا قمر بنیهاشم در هنگام شهادت سی و چهار سال داشته است، و به حسب معمول او نمیتواند مو بر صورت نداشته باشد، کما اینکه در متون تاریخی هم نصی وجود ندارد که او را مانند قیس بن سعد بن عباده بیخط سبزی در چهره معرفی نماید.
در «دارالسلام» علامهی نوری (ج 1 ص 114) و «الکبریت الأحمر» (ج 3 ص 52) نیز مطالبی آمده که گواه بر بعید شمردن روایات یاد شده است. مؤلف کتاب «قمر بنیهاشم» در ص 126 این موضوع را چنین اصلاح میکند که آن نوجوان عباس اصغر میباشد، اما قرینهای دال بر این نظر ارائه نمیدهد، علاوه بر اینکه کلا حضور و شهادت وی در کربلا مورد تردید است.
نظر اصلاحیهی دیگر او چنین است که مقصود از مقتول، برادر حضرت عباس میباشد که منطبق بر عثمان خواهد شد. او در هنگام شهادت بیست و یکسال داشته است؛ یا محمد فرزند حضرت عباس که به روایت ابن شهرآشوب در کربلا شهید شده است. اما این سخنان خالی از دلیل بوده و جز نظر صرف چیز دیگر نمیباشد.
در اینجا شیخ صدوق روایتی دارد که اگر آن را با روایت ابنجریر طبری جمع سازیم، ما را به این هدایت میکند که فرد مقتول حبیب بن مظاهر
بوده است: شیخ صدوق گوید:
به سند یاد شده از عمرو بن سعید از قاسم بن اصبغ بن نباته نقل شده که گفت: مردی از فرزندان ابان بن دارم نزد ما آمد که در جریان کشته شدن حسین علیهالسلام حضور داشت. او قبلا نیک سیما و سپیدرو بود (اما اکنون زشترو و سیه چرده شده بود) من به او گفتم: رنگت عوض شده و تو را نمیشناسم. گفت: من مردی از اصحاب حسین علیهالسلام را کشتم که میان دو چشمانش اثر سجده وجود داشت و سر او را من آوردم.
قاسم گوید: من او را سوار بر اسب دیدم که سر آن مرد را به گردن حیوان آویزان نموده بود، به حدی که زانوان اسب به سر میخورد. به پدرم گفتم: کاش اندکی سر را بلند میکرد تا پای اسب به آن اصابت نمیکرد. پدرم گفت: پسرم! آنچه به او اصابت میکند شدیدتر است. او به من گفت: هیچ شب سر به بالین نمیگذارم، مگر آنکه کسی میآید و دستم را میگیرد و مرا میکشد و به جهنم میاندازد و من فریاد میزنم. یکی از زنانش گفت: او آنچنان فریاد میزند که خواب را بر ما حرام میسازد.
قاسم گوید: در جمعی از جوانان قبیله نزد همسر او رفتیم و از حال وی سؤال کردیم. گفت: او پرده از کار خود برداشت و سخن به راستی راند (3).
این سه روایت به نقل از قاسم بن اصبغ بن نباته است، و روایت شیخ صدوق برای ما واضح میسازد که مقتول مرد بوده نه جوان، و او در سلک اصحاب امام حسین علیهالسلام قرار داشته است، و در این اشکالی نیست. ابنجریر بیان مینماید که سر آویخته از گردن اسب سر حبیب بن مظاهر بوده، و از آنجا که مورخین این فعل را جز به او به دیگر سرهای مقدس شهدا منسوب نکردهاند، میتوان احتمال داد که دو روایت گذشته در معرض خطا و اشتباه قرار دارند؛ خصوصا آنکه انتساب این امر به قمر بنیهاشم علیهالسلام بعید است و هیچ قرینه و گواهی بر صدق آن نیست.
ابنجریر در تاریخ خود (ج 6، ص 252) گوید:
مردی از بنیتمیم به سوی حبیب بن مظاهر نیزهای افکند و او را به زمین
انداخت. او خواست برخیزد که حصین بن تمیم بر او فرود آمد و سرش را از هدف شمشیر خود ساخت. سپس او به زیر آمد و سرش را از پیکر جدا ساخت. حصین و آن مرد تمیمی با یکدیگر به نزاع پرداختند و هر یک مدعی کشتن حبیب شدند. مردم بینشان را چنین اصلاح کردند که حصین سر را بردارد و به گردن اسب خود آویزان نماید و در میان لشکر دور زند تا بدانند او کشندهی حبیب بن مظاهر بوده، و سپس آن را به دیگری تحویل دهد تا نزد ابنزیاد ببرد.
حصین چنین نمود و سپس تمیمی سر را گرفت و آن را به گردن اسبش آویخت و وارد کوفه شد. قاسم پسر حبیب بن مظاهر که در آن هنگام جوانی در سن بلوغ بود، او را دید. او مواظب سوارکار بود و هر زمان که داخل یا خارج قصر میشد او را زیر نظر میگرفت. سرانجام خود را به وی رساند و به اصرار گفت: این سر پدرم است، آیا نمیدهی آن را دفن نمایم؟
تمیمی گفت: پسرم! امیر به دفن آن رضایت نمیدهد و من میخواهم از این طریق به پاداش نیکویی دست بیابم. جوان با چشمانی اشکبار گفت: اما خداوند بدترین پاداش را به تو میدهد، به خدا قسم تو شخصی بس شریف را کشتی. مدتی گذشت و جوان در جستجوی فرصت مناسب برای انتقام بود؛ تا اینکه مصعب در باجمیرا (موضعی در نزدیکی موصل) به نبرد پرداخت، پس قاسم وارد لشکر او شد و آن مرد را در خیمهاش یافت که به خواب نیمروز فرو رفته بود، پس بر او هجوم آورد و به حیاتش خاتمه داد.
مسألهی جالب توجه در اینجا آن است که روایت شیخ صدوق بیان شده که قاسم بن اصبغ بن نباته از پدرش از آزار اسب به سر میپرسد و میگوید: «به پدرم گفتم: کاش او سر را اندکی بلند میکرد…«. این دلیل بر حیات اصبغ در آن هنگام میباشد، اما معلوم نیست به چه دلیل او را در کربلا همپای دیگر شیفتگان خاندان رسالت شرکت نکرده است، و این علی رغم مقام عالی تشیع او و اخلاصش در طریق ولایت امیرالمؤمنین و فرزندان معصومش علیهمالسلام میباشد. از طرف دیگر، مشاهدهی آن فعل از آن فرد جنایتکار دلالت بر عدم حبس او نزد ابنزیاد – مانند دیگر شیعیان با اخلاص – مینماید.
تنها راه خروج از این تنگنا آن است که معتقد به وفات او قبل از فاجعهی عظمای کربلا شویم، و این امری آشکار میباشد؛ چنان که علمای امامیه در شرح حال او از وی ستایش و ثنای بسیار نمودهاند و هیچ خردهای بر او وارد نساختهاند.
پس این جمله که «به پدرم گفتم» معلوم نیست از کجا آمده و بعید نمینماید که آن را وارد روایت ساخته باشند، و این به لحاظ طعن اهل سنت نسبت به اصبغ میباشد. کما اینکه مؤلف «اللئالی المصنوعة» (ج 3 ص 213) بعد از ذکر حدیث اصبغ بن نباته از ابوایوب انصاری که در آن بیان شده که ایشان امر به مبارزه با پیمان شکنان و ستمگران و منحرفان (طلحه و زبیر، معاویه، خوارج) شده بودند، گوید: حدیث صحیح نمیباشد، زیرا (راوی آن اصبغ است و) اصبغ مورد اعتماد نبوده و پشیزی هم نمیارزد. در ص 195 نیز از ابنعباس حدیث نقل میکند که: «روز قیامت چند تن سواره میآیند: رسول خدا صلی الله علیه و آله، صالح، حمزه و علی علیهالسلام» سپس گوید: راویان حدیث برخی ناشناختهاند و برخی معروف به عدم اعتماد.
به هر حال، اینان امثال اصبغ از دیگر شیعیان خالص را مورد طعن و حملهی خود قرار داده و از هر چه از دستشان برآید در این زمینه کوتاهی نمیکنند. گفتههای ایشان دربارهی بزرگان شیعه در کتبشان شاهد این مدعا است، و این مختصر را مجال گسترش نیست و علاقمندان را به کتاب العتب الجمیل علی أهل الجرح و التعدیل ص 40، باب دوم، تألیف علامه محمد بن عقیل ارجاع میدهیم. در آنجا تعدای از پیروان اهل بیت علیهمالسلام یاد شدهاند که مورد طعن و حملهی علمای تسنن قرار گرفتهاند، بدون اینکه هیچ سببی جز ولایت و محبت امیرالمؤمنین علیهالسلام در کار باشد.
1) مقاتل الطالبیین، ص 22.
2) تذکرة الخواص، ص 114.
3) عقاب الأعمال، ص 11.