جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عقیل (2)

زمان مطالعه: 6 دقیقه

عقیل بن ابی‏طالب یکی از شاخه‏های شجره‏ی طیبه‏ی نبوت و از اشخاص مورد عنایت رسول اکرم صلی الله علیه و آله بوده، و با توجه دقیق به تاریخ، مشخص می‏شود که در همان اوائل دعوت پیامبر صلی الله علیه و آله، اسلام آورده است، و همین اسلام و تسلیم او در برابر دین حق بود که سبب محبت نبوی به وی گردید؛ زیرا که شرائط محبت ورزیدن به او که عبارت از رسوخ ایمان در قلبش، انجام اعمال نیک به جوارحش، مطیع بودن در تمامی کارهایش و رعایت راستی در سخنانش بود، در وی جمع گردیده بود. چنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمود:

انی احبک حبین، حبا لک، و حبا لحب أبی‏طالب ایاک: (1).

من تو را از دو جهت دوست دارم: یک دوست داشتن به خاطر خودت، و یک دوست داشتن به خاطر محبت ابی‏طالب به تو.

و این سخن حضرتش تنها به سبب این صفات نیکوی او بوده است و بس، و معقول نیست که ایشان او را به علت خواهشهای نفسانی یا مسائل مادی دوست داشته باشند.

با توجه به این فرمایش نبوی و این مطلب است که ما به مقام شامخ عقیل آشنا می‏شویم، که از جمله فضائل او آن که: ایمان قوی و استوار وی موجب می‏شد که با زبانی تیزتر از شمشیر، بر دشمنان برادرش امیرالمؤمنین علیه‏السلام می‏تاخت و چنان رسوائی آنان را بر ملا می‏ساخت که ننگ ابدی را برایشان به ارمغان می‏آورد.

همچنان که محبت ابوطالب به او، به خاطر قرار داشتن وی در خاندان نبوت نبود، زیرا که وی نه فرزند یگانه یا بزرگش بود و نه شجاعترین و باوفاترین پسرانش به شمار می‏رفت، که در میان آنان شخصیت بی‏نظیری چون امیرالمؤمنین علیه‏السلام، و پدر بینوایان جعفر طیار، که بزرگترین ایشان بود، قرار داشتند.

آری، محبت بزرگ مکه به عقیل، با وجود فرزندش «امام» علیه‏السلام و برادرش طیار، به خاطر فضائل و صفات نیک موروثی و اکتسابی او بوده است. از طرف دیگر، چون ابوطالب حجت زمان خود و وصی و جانشین [پیامبران قبلی] بود [و نبی و وصی حتما باید مبرا از گناه و خطا باشند] متوجه می‏شویم که ابوطالب به هیچکس، حتی اگر عزیزترین فرزندانش باشد،

بی‏جهت محبت نمی‏ورزد، و تنها کسی مشمول دوستی او واقع می‏شود که انسانی کامل بوده و در شریعت حق، امر به دوست داشتن او شده باشد.

به هر جهت، تردیدی نیست که عقیل در غیر راهی که خاندانش بر آن بودند قرار نداشت، و دارای ایمان و اعتقاد به وحدانیت خداوند متعال بود، و چگونه می‏تواند از شیوه‏ی آنان انحراف داشته باشد، در حالی که همگی آنان در یک خانه زیسته و ابوطالب متکفل تربیت و سرپرستی او بود و هیچگاه در توجه و عنایت به وی کوتاهی نورزیده و دست کم از وی دلتنگ نمی‏شد.

و نیز آن که، چگونه ابوطالب – به تصریح فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله – می‏توانست به او محبت داشته باشد، اگر اطمینان به ایمان و یقین به اسلام وی نداشت؟ جز این که عقیل نیز همانند پدر و برادرش طالب، ایمان خود را [در اوائل امر] مخفی داشت. هر چند که ما تردیدی در تفاوت ایمان او با ایمان برادرانش امیرالمؤمنین علیه‏السلام و جعفر طیار نمی‏نمائیم.

بنابراین اساس، عقیل فردی بیگانه از این خانه‏ی پاک که اسلام بر بلندای آن بنیان گرفت، نمی‏باشد، و از آن هنگام که خاتم الأنبیاء صلی الله علیه و آله هدایت به توحید آغاز کرد دعوت حضرتش را پاسخ مثبت داد و ایمان به خدا و اقرار به رسول وی صلی الله علیه و آله آورد.

همانگونه که خواهرشان: ام هانی این دعوت را لبیک گفت: و طبق حدیث صحیح در پذیرش اسلام بر دیگر مردم سبقت گرفت؛ تا آنجا که رسول خدا صلی الله علیه و آله از معراج در خانه‏ی وی فرود آمد.

پذیرش اسلام او نیز چنین بوده است که در سال سوم بعثت، پیش از آن که حضرتش دعوت خود را علنی سازد، او را به رسالت خود آشنا نمود و ام هانی ایمان آورد، اما اعتقاد خود را به سبب ترس از تکذیب قریش نسبت به رسول اکرم صلی الله علیه و آله مخفی می‏داشت. بنابراین، آنان که می‏گویند: وی در هنگام فتح مکه در سال هشتم هجری ایمان آورده است، سخنشان بی‏پایه و عاری از حقیقت است، و واقع امر همان است که بیان ساختیم (2).

همچنان که درباره‏ی مادر این خاندان شرف، همسر ابوطالب: فاطمه‏ی بنت أسد علیهماالسلام، بعد از این که به شهادت رسول اسلام صلی الله علیه و آله او در تمامی دوران حیاتش از زنان طاهره و طیبه و مؤمنه بوده است، جای هیچگونه سخنی نیست.

و شگفتا از آنان که فریفته‏ی کلام به ظاهر آراسته‏ی برخی کژاندیشان شده و این افترا را که: «فاطمه‏ی بنت اسد در حالی که به علی علیه‏السلام باردار بود داخل خانه‏ی کعبه شد و خواست در برابر بت هبل سجده نماید: اما علی علیه‏السلام در شکم او فریاد برآورد که چنین مکن!!» پذیرفته و آن را در ردیف فضائل مولای متقیان سلام الله علیه به حساب آورده‏اند!

گوئی که این افترا زننده‏ی بیچاره فراموش کرده که این کرامت! شخصیت این ذات مبرا از رجس جاهلیت و پلیدی شرک را لکه دار می‏سازد؛ و حال آن که چگونه می‏شود اشرف مخلوقات بعد از خاتم الأنبیاء صلی الله علیه و آله، که سرشتش از نور الهی است، در ظرف کفر و شرک قرار داده شده باشد!

و افترای دیگر اینکه: این بانوی عظیم الشأن را از تعالیم الهی و ارشادات پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که هر صبح و شام بر او القا می‏نمود به دور دانسته‏اند. در صورتی که او مادر کسی است که خداوند متعال ایمان به امامت و ولایت او را بر همه‏ی امت واجب ساخته و مقام سروری مؤمنان را در میان امامان از فرزندانش علیهم‏السلام تنها مختص او نموده است؛ هر چند که همگی آنان نور واحد و از طینت واحده می‏باشند؛ چنانکه امام صادق علیه‏السلام بر کسی که ایشان را امیرالمؤمنین نامید خشم گرفته، فرمود:

ساکت باش! این نام جز برای جدم امیرالمؤمنین علیه‏السلام سزاوار کس دیگری نیست.

دیگر از نقشه‏های آنان برای توهین به شخصیت این بانوی عظیم‏الشأن آن است که روایت می‏کنند: «پیامبر صلی الله علیه و آله بر قبر او ایستاد و بانگ برآورد: فرزندت علی، نه جعفر و نه عقیل. چون اصحاب موضوع را پرسیدند، فرمود: فرشته پرسید که ولایت چه کسی بعد از پیامبر را بر گردن داری؟ او شرم نمود که بگوید: فرزندم«.

آیا این با عقل سازگار است که این ذات طاهره و باردار به برترین خلق بعد از مقام رسالت، به دور از این تعالیم مقدسه باشد؟ مگر در دین حیا وجود دارد؟!

آری، آنان می‏خواهند این بانو را گم گشته از راه راست معرفی نموده و ایمان او را خدشه‏دار سازند؛ اما هیهات که تیرشان بر هدف نشیند و به این خیال باطل خود جامه‏ی عمل پوشند، چه در حدیث صحیح وارد شده که چون رسول اکرم صلی الله علیه و آله او را وارد قبر نمود، با صدای بلند او را بانگ زد که:

یا فاطمة! أنا محمد سید ولد آدم، و لا فخر، فاذا أتاک منکر و نکیر فسألاک: من ربک؟ فقولی: الله ربی، و محمد نبیی، و الاسلام دینی، و القرآن کتابی، و ابنی امامی و ولیی (3).

ای فاطمه، من محمد سرور فرزندان آدم هستم، و هیچ فخر و مباهاتی هم نیست. پس چون دو فرشته: منکر و نکیر آمدند و از پروردگارت پرسیدند، بگو: خدا پروردگارم، محمد پیامبرم، اسلام دینم، قرآن کتابم، و فرزندم امام و ولیم می‏باشد.

سپس حضرتش از قبر برخاست و خاک بر آن ریخت.

و چه بسا که این امر مختص این بانو یا دیگر اشخاص پاک و پیراسته بوده است، وگرنه در آن دوران تلقین اموات به معرفت ولی و جانشین بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله سابقه نداشت؛ و این امر شبیه اختصاص دادن وی به چهل تکبیر می‏باشد، در صورتی که تکبیر بر اموات پنج مرتبه است.

اما علی‏رغم این یاوه سرائیها که می‏خواهند بر شخصیت بزرگ مادر

امام علیه‏السلام، خدشه وارد سازند، می‏بینیم که رسول اکرم صلی الله علیه و آله مقام ایمانی او را آشکار ساخته و محبوبیت وی را نزد خالق متعال خاطرنشان می‏سازد. چنان که حضرتش بعد از وفات، او را با پیراهن فنا ناپذیر خود می‏پوشاند، تا آن هنگام که در صحنه‏ی محشر، خلق عریان برانگیخته می‏شوند، او پوشیده باشد. و نیز بنا به درخواست وی در قبرش می‏آرمد تا مایه‏ی امن و آسایش او از ترس و فشار قبر – که حضرتش خود برای وی بیان نموده بود – گردد.

اینها همه روشنگر این است که خاندان ابوطالب، در راستای توحید و ایمان و هدایت قرار داشته‏اند؛ و این که زن و مرد این طائفه از آن هنگام که پیامبر صلی الله علیه و آله پرچم رسالت افراشت بر دین واحد بودند؛ منتها گروهی اسلام و اطاعت خود را آشکار ساختند، و دسته‏ای به سبب مصالحی ایمانشان را پنهان داشتند.


1) نکت الهمیان، ص 200. سیره‏ی حلبی، ج 1 ص 304. تذکرة الخواص، ص 7. خصال صدوق، ج 1، ص 38. ولی مرحوم صدوق، در کتاب المجالس ص 78، مجلس 27 از ابن‏عباس روایت کرده است که علی علیه‏السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرضه داشت: «آیا عقیل را دوست دارید؟ فرمودند: آری به خدا قسم، من او را به دو جهت دوست دارم: یکی به خاطر خودش، و دیگری به سبب محبت ابی‏طالب به او. و هر آینه فرزندش (جناب مسلم بن عقیل) در راه محبت فرزندت کشته می‏شود؛ به گونه‏ای که چشمهای مؤمنان بر او گریان شود و فرشتگان مقرب بر او درود و تحیت فرستند. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله گریست تا اشکهای حضرتش بر سینه‏اش فروریخت و فرمود: به خدا شکوه می‏برم از آنچه که خاندانم بعد از من با آن روبرو خواهند شد«.

2) در مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 110 آمده است که این بانو در زمان حیات پیامبر صلی الله علیه و آله وفات نمود. اما ابن‏حجر در تقریب التهذیب تصریح کرده که در عهد خلافت معاویه درگذشته است. بر این اساس، معلوم نیست که وی همان بانوئی باشد که در کامل الزیارة ص 96 چنین از او یاد نموده است: «یکی از عمه‏های امام حسین علیه‏السلام رو به ایشان آورد و گفت: ای حسین، شاهد باش که از هاتفی شنیدم که می‏گفت: و هر آینه کشته‏ی دشت کربلا از خاندان هاشم، گردن بزرگان قریش را به خاک ذلت و خواری افکند«.

3) مجالس شیخ صدوق، ص 189، مجلس 51.