محبت پدری، علی علیهالسلام را بر آن میداشت که گاه پارهی پیکر خود را ببوسد، زمانی ببوید (1) و در ایام نوجوانی وی را با آداب و اخلاق اسلامی آشنا سازد. از این رو لحظهای عباس را از خود دور نساخت. فرزند پاکدل علی علیهالسلام در مدت 14 سال و چهل و هفت روز، که با پدر زیست، همیشه، در
حرب و محراب و غربت و وطن، (2) در کنار او حضور داشت. در ایام دشوار خلافت لحظهای از او جدا نشد (3) و آنگاه که در سال 37 هجری قمری جنگ صفین پیش آمد، با آن که حدود دوازده سال داشت، حماسهای جاوید آفرید.
این خاطرهی خوش را – که بعضی مورخان نقل کردهاند – با هم میخوانیم:
آن روز آب به محاصرهی سپاه دشمن درآمده بود. ناگهان فریادی نخوت آمیز توجه همه را به خود جلب کرد:
»به دستور امیر نباید قطرهای آب نصیب سپاه علی بشود، تا از تشنگی….«
چکاچک شمشیرها و برق اسلحهها کمتر شد و در پی آن آرامش مختصری فضای صفین را پوشانید. اضطراب در چهرهی برخی از افراد دیده میشد. لحظهها به آرامی میگذشت و انتظار نبردی خونین را در دلها میافزود.
ناگاه از میان لشکریان علی علیهالسلام نوجوانی که هیبت از سیمای او آشکار بود، پای به میدان گذارد. او نقابی بر چهره داشت، دستی قوی بر سلاح و ارادهای محکم با خویشتن. وقتی در مقابل سپاه معاویه قرار گرفت، نگاهی لبریز از تأمل به سربازان دشمن کرد و با قدمهایی استوار بر بلندی ایستاد.
عطش سؤال دیدهی همگان را پر کرده بود و سکوتی سنگین فضای میدان را فراگرفته بود. نوجوان رو به لشکر معاویه کرد و با فریادی رعدآسا گفت: شجاعترین شما کیست؟ بیاید تا تکلیف کار روشن شود. نبردی مردانه در میدان!
معاویه و سپاهیانش با نوجوانی سپید صورت که هنوز بر سیمایش موی نروییده بود و پیکری ضعیف و ناتوان داشت، روبهرو شدند، او را جدی نگرفتند، اما با تأملی دیگر، بدنش را برای ضربههای پیدرپی شمشیر محلی مناسب یافتند. آنها چنان اندیشیدند که تنبیه خونین این نوجوان میتواند درس عبرتی برای دیگران باشد و یارای مقابله از سربازان علی برباید.
معاویه با فریادی رسا «ابوشعثا» را طلبید تا با ضربهای مردانه، پیکر آن نوجوان نورس را با خاک صفین آشنا کند. اما بادهی غرور، توان تصمیم صحیح و سنجیده را از او گرفت، خود را بالاتر از نوجوان ناشناخته دانست، درس عبرت را به فرزندانش واگذار کرد و به معاویه گفت:
معاویه! مردم شام مرا قهرمانی شجاع میدانند، سلحشوری که توانایی مقابله با هزار نفر دارد. شایسته نیست برای کشتن یک نفر، آن هم نوجوانی بیتجربه که تاکنون دستی بر شمشیر نداشته، من پای به میدان گذارم. نه، نه، این ننگ را نمیپذیرم، بگذار یکی از پسرهای خود را روانه کنم تا کار او را در لحظهی اول تمام کند.
اشارهی معاویه پسر بزرگ ابوشعثا را، راهی میدان کرد. او، که مردی
تنومند و قوی بود، با کبر و خودخواهی قدم برداشت تا در مقابل نوجوانی که پیشانیاش را با پارچهای بسته بود و ابروانش به سختی دیده میشد قرار گرفت.
لحظهای نگذشت که نبرد تن به تن شروع شد و صدای شمشیرها و فریاد دلاوری آنها در فضا پیچید. معاویه، که به سرافرازی در این نبرد یقین بسیار داشت، آرام و مطمئن اطراف را نظاره میکرد. ناگهان نعرهای دلخراش هوش معاویه را ربود و قلب او را لرزاند.
چون درست نگریست، فرزند ابوشعثا را غرق در خون دید. زمزمه و سر و صدا به سان خیمهای سیاه تمامی سپاه معاویه را احاطه کرده بود.
لحظهای بعد دومین پسر ابوشعثا با اشارهی پدر راهی میدان شد و بار دیگر رجزخوانی و چکاچک شمشیرها آغاز شد.
ابوشعثا نگران و خشمگین به نظر میرسید، آرامش ایستادن را از دست داده بود و قدم زنان برای نوجوان آرزوی مرگ میکرد؛ اما این بار نیز غبار غم بر قلبش نشست و چنگال مرگ را در پیکر خونآلود فرزندش نظاره کرد.
سومین فرزند خود را به سوی کارزار فرستاد و از عصبانیت و اضطراب فراوانی که در جایجای وجودش نهفته بود لبان خود را فشرد. برق شمشیر فرزندش عنان از او گرفت، بیاختیار به سوی میدان دوید، اما دیری نگذشت که بر جای خود ماند، صحنهای دیگر سراغ دیدگانش آمد و داغی تازه بر پیکر جانش نمایان شد. آهسته آهسته به عقب برگشت و با
بیمیلی و ناباوری، باور شجاعت و رشادت آن جوان نورس را در نهاد جان خود پذیرا شد.
اما چه باید کرد و چه میباید میکرد! او پای در باتلاقی مرگآفرین گذارده بود و یارای برگشت نداشت.
با حالتی فرسوده، پسر چهارم خود را به کام میدان فرستاد و خود به انتظار ماند تا شاید کار تمام شود و بیرق شهرت چندین سالهاش با شمشیر نوجوانی ناآشنا، پاره نگردد. نیم نگاه خود را به سوی معاویه روانه کرد، امیر را نیز مثل خود مضطرب و ناراحت دید، مجسمهای از اضطراب و پیکری بیجان از عصبانیت. لحظهها با آشفتگی خاطر بدرقه میشدند و توفان اندوه سپاه معاویه را درهم پیچیده بود که…
… ابوشعثا لحظهای به خود آمد که هفتمین فرزند خویش را هم آغوش با مرگ دید! و صدای تکبیر سپاهیان علی را شنید.
سنگینی خجالت، معاویه را سر به زیر کرد و شرمساری بر صورتش نمایان شد. خواست چارهای بیندیشد و با جملهای خود را و سپاهش را از مرداب ذلت برهاند که ابوشعثا با شمشیر آخته و غضبی جاهلانه پای در میدان نهاد.
امید پیروزی شادی را به وجودش بازمیگرداند و سپاهیانش آماده هلهله و فریاد شدند تا روحیهی از دست رفتهی سربازان را به قرارگاه بازگردانند.
ابوشعثا با نگاهی غضبآلود به نوجوان نگریست، با فریادی سهمگین متن دلاوریهای خود را رجزخوانی کرد و در حالی که میدان را دور میزد، با
حرکتی برق آسا قلب نوجوان را نشانه گرفت. اما شجاعت سوار ناآشنا، تیغ ابوشعثا را به بیراهه کشاند. گرد و غبار میدان را فراگرفت و لحظهای بعد فریاد پیروزی از سپاه علی علیهالسلام بلند شد:
الله اکبر، الله اکبر، نصر من الله و فتح قریب.
جرأت از سپاهیان معاویه رخت بسته بود، لبها و دهانها نیمهباز و چشمها حیرت زده مینمود. فریادی مردانه و دشمن سوز میدان را محاصره کرد:
»آیا کسی هست به جنگ من آید؟!»
معاویه با نگاهی تحسین آمیز نوجوان را ستود و در حالی که وحشت وجود او و سربازانش را لبریز کرده بود با سکوتی تحقیر آمیز وقار و دلاوری وی را بدرقه کرد.
آن دلاور پیل افکن که لشکر علی علیهالسلام را شادمان کرده بود، پیروزمندانه به پایگاهش بازگشت. دست به سوی نقاب خود برد تا مهتاب مهرآفرین سیمای خود را آشکار کند. امیرمؤمنان علی علیهالسلام او را به سوی خود خواند. چون نزد حضرت رسید و دست به نقاب زد، سپاهیان برای مشاهدهی چهرهی وی پیرامونش گرد آمدند. ناگهان صدای سپاه فضا را پر کرد. همه لب به تحسین گشودند و با عبارتی شیرین و شیوا نام نوجوان دلاور را بر زبان راندند:
عباس! عباس بن علی! آری، پور علی و فرزند امالبنین است.
پدر نیز، به پاس شجاعتهای کمنظیرش، او را در آغوش کشید و بر
صورتش بوسهی سپاس و مهر نهاد. (4).
1) مولد العباس بن علی علیهالسلام، ص 60.
2) همان، ص 63.
3) بطل العلقمی، ج 2، ص 6.
4) وسیلة الدارین، ص 269؛ مولد العباس بن علی علیهالسلام، ص 64؛ سردار کربلا، ص 277 – 276، قمر بنیهاشم، ص 102 – 101.