2- آقای مصطفی سراوی کرامتی را برای ما این گونه نقل کرد:
من ساکن منطقهی نزدیک کربلا بودم. منطقهی ما حدود 2 کیلومتری کربلا بود. سال 1991 میلادی در ایام بمباران نیروهای مخالف توسط آمریکا بسیاری از مردم بغداد به جنوب عراق پناه آوردند.
یک خانوادهی مسیحی به همسایگی ما آمد، ما به طور تدریجی با آنها آشنا شدیم، جالب توجه این که آنها دوستی حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام را در دل داشتند. روزی از او از علت علاقهی بینظیرش به حضرت اباالفضل علیهالسلام پرسیدم.
مادرش در پاسخ چنین گفت: برادر شوهری جوان دارم که در آمریکا زندگی میکرد. او به بیماری سرطان مبتلا شده بود، پس از مراجعه به پزشکان متعددی در کشورهای مختلف، هیچ گونه نتیجهای نگرفت، مگر این که به او گفتند: پایان
عمرت میباشد.
تمام درها بر او بسته شده بود، من برای او بسیار غمگین شدم. وقتی این خبر را شنیدم یک مرتبه فکری دربارهی او نمودم که ما باب الحوائج داریم، هیچ مشکل و گرفتاری سخت و پیچیده ای نبود مگر این که حاجتمان را گرفتیم، امروز کجا برویم؟
فوری برخاستم و به وسیلهی تلفن با او تماس گرفتم، با ایمان و یقین به این که حضرت عباس علیهالسلام ما را در این گرفتاری کمک میکند، به او گفتم: پزشکی پیدا کردهام که مانند ندارد و آن حضرت عباس علیهالسلام فرزند امیرالمؤمنین علیهماالسلام است، همان کسی که یار و برادر امام حسین علیهالسلام بود و در حماسهی کربلا جوان مردیها نمود و هیچ کس از در او ناامید برنگشت.
آنگاه برخی از ویژگیهای حضرت عباس علیهالسلام را به او بازگو کرده و گفتم: هر چه سریعتر، خود را به کربلا برسان با هم نزد حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام برویم و شفای خود را بگیر.
متأسفانه سخن مرا نپذیرفت و گفت: نه، گویا به تمسخر گرفت و یقین به عظمت حضرت عباس علیهالسلام نکرد.
آن خانم گوید: به او گفتم: خودم به نیابت از شما به زیارت حضرت عباس علیهالسلام میروم و از آن بزرگوار میخواهم که تو را از این مرض سخت شفا دهد و عظمت و بزرگواری آن حضرت را برای تو ثابت میکنم.
آن زن ادامه داد: روز بعد به کربلا رفتم، با دلی شکسته، ولی لبریز از آرزو، وارد حرم مطهر شدم، و با گریه التماس نمودم که این بلا و ناراحتی برطرف گردد. از زیارت، دعا و توسل امیدوار بودم و یقین نمودم که مراد خودم را گرفتم.
کمتر از یک هفته نگذشته بود که همان بیمار از آمریکا تماس گرفت و گفت:
مهمترین پزشک متخصص آمریکا با من تماس گرفت که آزمایشهای پزشکی را مجددا انجام دهم و با آزمایش قبلی، مقایسه کند، تا نظریه خود اظهار نماید.
من همه را حاضر نمودم و هر چه خواست آماده کردم. پزشک مذکور بررسی کرد، وقتی از اتاق آزمایش بیرون آمد، شگفتزده شده، گفت: بررسیها نشان میدهد که بیماری تو برطرف شده، چه شده؟
من کمی تأمل نمودم، یادم آمد از آنچه گذشت. به آن پزشک گفتم: یکی از خویشانم در عراق است. او به سوی قبر یکی از بندگان خدا که به او عظمت و شکوه داد، رفته، مرقدش شفابخش بیماران است، نامش عباس بن علی بن ابیطالب علیهالسلام میباشد به او متوسل شده و شفای مرا گرفته است.
آن جوان فوری از آمریکا برای زیارت حضرت عباس علیهالسلام به عراق میآید و از الطاف آن حضرت تشکر مینماید و از مسیحیت دست برداشته و شیعه میشود و از دوستان و علاقمندان حضرت عباس علیهالسلام میگردد. (1).
1) اعجب القصص از ص 86 الی 89.