جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا اباالفضل – من زائر برادر شما هستم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

نقل کرده‏اند:

روز پنج‏شنبه 4 جمادی الثانی سال 1427 هجری قمری حضرت آیت‏الله طیب موسوی جزایری در موسسه‏ی خودش – که محل کارش هم آنجا می‏باشد – به نام مؤسسه‏ی علوم آل محمد علیهم‏السلام از جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج سید یدالله حسینی همدانی، امام جماعت در شهرستان کرج دعوتی کردند.

ایشان فرمودند: مرا دعوت کردند به یک شهر نزدیک عراق برای خواندن دعای عرفه که این دعا را در کربلا بخوانم، من هم قبول کردم و با آنها حرکت کردیم.

راهنمای ما که از اوضاع منطقه آگاه بود، به من گفت: اینجا راه خیلی خطرناک است. زمین اینجا طوری است که اگر زمین خوردی کارت دیگر تمام است.

خلاصه حرکت کردیم شب در بیابان رسیدیم و باران شدیدی شروع شد، تا رسیدیم جایی که معبر بسیار تنگ بود، باران به شدت جریان داشت. راهنما گفت: اینجا خیلی خطرناک است، خیلی مواظب باشید؟

راه ما از مهران بود، همراه با قافله 24 نفر بودند. با ما هزار نفر نیز عازم کربلا بودند، با این که خیلی احتیاط می‏کردم یک مرتبه همان شد که از آن می‏ترسیدم، شن زیر پایمان حرکت کرد و من هر چه خواستم خودم را نگه دارم نتوانستم. به طرف پایین سرازیر شدم، هی به زمین می‏افتادیم. هوا تاریک بود، من با تندی آب به سرعت مانند یک کاه جلو می‏رفتم. یقین پیدا کردم که وقت آخرم رسیده و چند دقیقه بیشتر زنده نیستم، آنگاه امام حسین علیه‏السلام را به این الفاظ صدا زدم: یا اباعبدالله! اگر می‏خواهی مرا بکشی بکش، ولی خواهشمندم که از خودت جدا نکن نه در دنیا نه در آخرت.

تا این را گفتم، دیدم یک آقا – نمی‏دانم از کجا نمودار شد – دستم را گرفت چهره‏اش مانند ماه شب چهارده روشن بود، به حدی روشن بود که از نورش همه‏ی صحرا روشن و منور شده بود.

مردم از بالا مرا می‏دیدند و داد می‏زدند: سید مرد.

آقا رفت من هم داد زدم، بیایید پایین من اینجا هستم. مرا نگه داشته‏اند، من نمرده‏ام، آن آقایی که چهره‏ی ماه داشت، مرا محکم گرفته بود و خنده می‏کرد.

آب بدن مرا به طرف جلو می‏کشید، ولی قصه بالا گرفت. مردم یکدیگر را محکم گرفتند: دستهایشان را با هم قفل کردند و دو خط زنجیره‏ای درست کردند و از بالا به پایین سرازیر شدند و مرا به بالا کشیدند.

وقتی به بالا رفتم آن چهره‏ی تابناک غائب شد و به غیبت او همه‏ی صحرا هم، در تاریکی غرق شد.

من داد زدم چرا دنیا تاریک شد؟ آن روشنایی کجا رفت؟

ولی کسی جواب نداد، پای خودم را که دیدم فهمیدم چه شده، کاسه‏ی زانو از جا کنده شده به طرف چپ آمده بود ساق پا چاک خورده بود و خون جاری بود. قادر به حرکت نبودم، برایم یک برانکار درست کردند و مانند جنازه به دوش گذاشتند و به طرف کربلا حرکت کردند، تا این که داخل مرز عراق شدند و به ماشین‏های کربلا رسیدند، مرا داخل یک ماشین خواباندند، ماشین راه افتاد، وقتی به کربلا رسیدیم، درد پا زیاد شد و پا ورم زیاد کرد، اجازه خواستند و پرسیدند که شما را به بیمارستان می‏بریم؟

گفتم: خیر، فوری به روضه امام حسین علیه‏السلام ببرید، کدام بیمارستان بالاتر و بهتر از بیمارستان حسین بن علی علیهماالسلام است.

مرا به روضه آوردند، جمعیت خیلی زیاد بود، روز عرفه بود، صحن اقدس از زوار مملو بود، گفتم: مرا یک گوشه صحن شریف بگذارید.

بنا کردم به گریه و زاری کردن یا امام حسین علیه‏السلام مرا از این گرفتاری نجات بده، مرا شفا بده.

خیلی گریه کردم، ولی فایده‏ای نبخشید، یک دفعه در دلم القا شد (گویا کسی زمزمه می‏کرد:) برو حرم ابوالفضل علیه‏السلام.

من به رفقا گفتم: حالا مرا از این جا بیرون ببرید.

پرسیدند: حالا شما را به نزد طبیب می‏بریم.

گفتم: خیر مرا به روضه حضرت عباس علیه‏السلام ببرید.

مرا به صحن حضرت عباس علیه‏السلام آوردند، آنجا هم جمعیت زیاد بود، گفتم: به زمین بگذارید.

فریاد زدم: یا ابوالفضل! یا علمدار حسین! یا سقای سکینه! من زایر برادر شما هستم، مهمان برادر شما هستم، به عشق و آرزوی شما آمده‏ام، هر چه به سرم آمده در راه شما آمده، اگر شما به دادم نمی‏رسید، چه کسی می‏رسد؟ بی‏چاره‏ام، چاره‏ای جز شما ندارم. یا عباس! یا عباس! یا عباس!

یک مرتبه احساس کردم که کسی آب داغ جوش را روی سرم ریخت و تمامی بدنم داغ شد، صدا آمد: تق، کاسه منحرف شده زانو خود به خود سر جایش برگشت و از زخم پا شن زیادی بیرون ریخت بعد از آن، پایم فوری آن قدر خوب شد که من از جا بدون کمک هیچ کس بلند شدم و داخل حرم رفتم و زیارت به جا آوردم، کسانی که این معجزه را دیدند، شروع کردند به هلهله و صلوات فرستادن و مرا بوسیدن.

من از آقا یدالله پرسیدم: شما فهمیدی که آن شخص که چهره‏اش روشن بود، که بود؟

گفت: قمر بنی‏هاشم حضرت ابوالفضل العباس بود، ایشان لقبش قمر بنی‏هاشم است و در شب می‏تواند زمین را روشن می‏کند.