سید سعید آل ضیاءالدین، یکی از خادمان حضرت عباس علیهالسلام میگوید:
هم چنان که در حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام نشسته بودم، صدای صلوات، سرور و خوشحالی از داخل حرم شنیدم. فوری آمدم ببینم چه شده است. دیدم جوانی دراز کشیده و عرق سختی نموده و مردم دورش را گرفتهاند.
پرسیدم: چه شده؟
یکی از افراد گفت: من برادر بزرگ خانواده هستم. این برادرم اسمش عبدالعباس است. او از ساختمان شش طبقه در بغداد سقوط کرد. او در حال بیهوشی و کما به سر میبرد. ما او را به بیمارستان بردیم و تحت معالجه قرار گرفت. گروه پزشکی هر چه در توان داشتند به کار بردند.
پس از آزمایش و معالجه گفتند: حال برادرت ناامید کننده میباشد؛ ولی باید در بیمارستان بستری شود.
یک ماه برادرم در بیمارستان بستری بود، باز گروه پزشکی آزمایشهای خودشان را به کار بردند، نتیجه حالش هم چنان که بود هیچ گونه تغییری پیدا نکرد، گفتند: بهتر است او را به خانه ببرید تا استراحت بنماید و کار دست خدا است.
پس از شنیدن این خبر، با دیگر برادرها گفتوگو کردیم، تصمیم گرفتیم او را به خانه بیاوریم. از او فقط بدنی بیحس مانده بود که فقط نفسی بالا میرود و میآید. غذای او فقط از راه آمپول به او میرسید.
وقتی به خانه آوردیم مادرمان، ما – نه برادر – را فراخواند و گفت: میخواهم او را نزد حضرت عباس علیهالسلام ببرید، زیرا من این فرزندم را تیمنا و تبرکا
عبدالعباس نامیدم. گمان نمیکنم که حضرت عباس علیهالسلام او را با این حال واگذارد.
ما طبق حرف مادرمان او را فردای آن روز به کربلا آوردیم، وارد حرم مطهر آن حضرت شدیم. از یکی از خادمان خواستیم که او را به ضریح ببندد و برای سلامتی و عافیت او دعا کند.
خادم انجام داد، مرتب دعا مینمود و متوسل میشد. ما مقداری آب از روی قفل بر صورت برادرمان ریختیم، همین که صورتش را با آب روی قفل شست و شوی دادیم، به هوش آمد و صدا زد: گرسنهام.
یک مرتبه صدای صلوات و سرور از میان مردم بلند شد و هم چنان که مشاهده مینمایید. اینک حالش خوب و صحت و سلامتی خود را از برکات حضرت عباس علیهالسلام دریافته است. (1).
1) همان ص 98 تا 100.