نویسندهی کتاب ارزشمند «قبس من کرامت سیدنا العباس قمر بنیهاشم علیهالسلام» مینویسد:
هنگامی که این کتاب را مینوشتم به طرف خانهام – که نزدیک حرم حضرت عباس علیهالسلام بود – میرفتم، دیدم عدهای جمع شدهاند، به طرف آنها رفتم، دیدم نوجوانی در حدود ده ساله به روی فرش دراز کشیده، خانوادهاش او را برداشتند. از حال او جویا شدم.
جواب دادند: این بچه تحرک زیادی دارد، خانوادهاش از او غافل شدند، بر فراز نخل بلندی صعود کرد، وقتی به بلندی نزدیک سر نخل خرما رسید با دیدن یک مار بزرگ – که در سر نخل جای گرفته شده بود – از ترس خود را بر زمین پرت نمود، از شدت ترس بیهوش شد. آنگاه او را به بیمارستان منتقل نمودند.
سه هفته در حال بیهوشی به سر میبرد بهبودی نیافت.
بعد از مأیوس شدن از مداوای او به پدرش گفتند: او را به خانه ببر تا استراحت کند، زیرا وضعیت مزاجی او مأیوس کننده است.
او را به خانه آوردند و آمپولهای زیادی تزریق کردند، مدتی در خانه بود، ولی از تزریق آمپول و مصرف سایر ادویه نتیجه نگرفتند.
مادربزرگش به آنها میگوید: چرا او را به حرم حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام نمیبرید؟
آنها به حرف مادربزرگ گوش داده و او را به کربلا میآورند و بنا شد او را به حرم حضرت عباس علیهالسلام ببرند و هم اکنون او را به کربلا آوردهایم که به حرم حضرت عباس علیهالسلام ببریم.
پس از شنیدن این جریان بر حال او بسیار متأثر شدم و گفتم: خداوند او را به برکت حضرت عباس علیهالسلام شفا میدهد.
آنگاه به طرف خانه رفتم، وقتی از خانه بیرون آمدم تا از سرگذشت او باخبر شوم به طرف حرم حضرت عباس علیهالسلام رفتم دیدم اثری از آن جوان که در حال اغما به سر میبرد، نیست.
از یکی از خادمان حرم – که میان من و او دوستی صمیمی بود – جویای حال او شدم.
گفت: بله، او را آوردند و من دعا خواندم و از حضرت مسئلت نمودم که از خدا شفای او را بخواهد.
بعد از توسلات مشاهده شد که دست و پای او حرکت میکند و کمکم حرکت را ادامه داد و دستش را حرکت داد، سپس چشمش را باز کرد و اشاره مینمود و دستش را به طرف دهانش حرکت میداد. یعنی آب و غذا
میخواست. به او آب و غذا دادند و بلندش کردند، سپس شروع نمود به حرف زدن و بالأخره برخاست و از حرم با سلامتی خارج شد و از برکت عنایت حضرت عباس علیهالسلام به خانهی خود رفت. (1).
1) همان ص 226.