جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جوان نابینای هندی بهبود یافت

زمان مطالعه: 2 دقیقه

در کتاب «العباس علیه‏السلام جهاد و تضحیه» چنین آمده است:

زواری از اهل هند به کربلا آمد و به مرقد مطهر حضرت عباس علیه‏السلام مشرف شد، او اموال بسیاری با خود آورده بود و آنها را بین فقرا و نیازمندان و خادمان حرم تقسیم می‏نمود.

بعد از تقسیم، یکی از خادمان، از او سبب تقسیم این مال را پرسید.

او در پاسخ گفت، بزرگ خاندان ما در هند، فرزند جوانی داشت که نابینا شد. او را نزد پزشک‏های مشهور برد و نتیجه نگرفتند. آنگاه او را به لندن و نزد پزشک‏های آنجا بردند و بی‏نتیجه ماند.

پس از بازگشت از لندن چند هفته بعد ماه محرم فرارسید و برنامه‏ی عزاداری به

مناسبت شهادت امام حسین علیه‏السلام شروع شد.

آن مرد بزرگ به اتفاق فرزند نابینای خود به مجلس می‏آمدند. روزی آمدن او با روز هفتم محرم مصادف بود. سخنران، از زندگی حضرت عباس علیه‏السلام سخن می‏گفت.

در موقع سخنرانی، پدر جوان نابینا در گوش گوینده گفت: طلب دعا و شفا از خداوند به مقام حضرت عباس علیه‏السلام نزد خداوند کن و خواهان شفای فرزندش شود که بینایی فرزندم بازگردد.

پس از پایان سخنرانی از حاضرین خواست دعا نمایند و دست‏ها به سوی خداوند دراز نمایند و خداوند را به حرمت حضرت عباس علیه‏السلام قسم دهند که چشم این جوان بازگردد و این دعا را بخوانند:

الهی بحق فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها که چشم این جوان را بازگردانی.

چند مرتبه این دعا را تکرار نمودند، با این کلمات مجلس را خاتمه دادند.

آن مرد با اتفاق جوانش به خانه برگشتند. روز دوم وقتی که من از خانه بیرون می‏آمدم، مشاهده نمودم پدر همان جوان از خانه با شتاب بیرون می‏آید و در ماشین خود قرار گرفته و با چند ماشین دیگر – که او را همراهی می‏نمایند – متوجه او شدم.

پس از آن که اشاره نمودم تا ایستاد و همین که نزدیک او رسیدم شروع به گریه نمود.

گفتم: چه شده؟

گفت: دیشب، نیمه شب هم چنان که در خواب بودیم، دیدم فرزندم فریاد می‏زند.

به طرف او رفتیم، دیدیم می‏گوید: صلوات بر محمد و آل محمد بفرستید. به

درستی که چشمانم بینا شد.

گفتم: چگونه؟ و چه شد؟

گفت: شب گذشته هم چنان که خوابیده بودم دو آقای بزرگواری را در کنار سر خود مشاهده نمودم. یکی از آنها که بلند قامت بود، به دیگری می‏گفت: ای آقای من! از شما می‏خواهم از خدا مسألت نمایید که بینایی این جوان بازگردد، زیرا پدرش از دوستان ما، از من شفای او و بینایی چشمش را طلب نمود.

آن شخص باوقار فرمود: از خدا مسألت می‏نماییم و دست‏ها را به سوی دعا برداشت و فرمود:

اللهم بحق محمد و آل محمد از شما می‏خواهم که بینایی این جوان را بازگردانی.

بعد با دست مبارکش به روی چشمانم کشید. یک مرتبه خود را صحیح و سالم دیدم و بیناییم بازگشت.

پدرش آن روز مهمانی مفصلی انجام داد و از من خواست که کربلا بروم و این اموال را میان فقراء و نیازمندان تقسیم نمایم. (1).


1) همان مصدر ص 41 تا 42.