شخصی به نام حاج عبود، از تجار معروف کربلا، کرامتی را این گونه نقل کرد:
در سالهای 1950 میلادی هنگامی که برای ادای نماز صبح به مرقد مطهر حضرت عباس علیهالسلام میرفتم، در صحن مطهر آن حضرت هم چنان که هر روز میرفتم سروصدا و صلوات و آثار خوشحالی مشاهده کردم. دیدم زنی نشسته و هلهله میزند و صلوات میفرستد، متوجه او شدم و سبب را جویا شدم در حالی که درب صحن تازه باز شده بود، گفتم: خوشحال باشید! چه شده؟
جواب داد: دختری داشتم او را شوهر دادم. خداوند سه پسر و یک دختر به او داد. هفتهی پیش در خانهاش آتشسوزی شد و این یک دختر پانزده ساله در اتاق خواب بود و همه جای خانه میسوخت و بیرون آمدن او مشکل بود. وقتی این دختر از اتاق بیرون آمد، تنها چیزی که سبب نجات وی شد، هنگامی که از خانه بیرون آمد گردنبندی در گردن او بود که بر آن نوشته شده بود: «یا قمر بنیهاشم ادرکنی«.
دختر برخاست گردنبند را بوسید و پیوسته میگفت: «یا قمر بنیهاشم ادرکنی» و آن را تکرار مینمود.
دختر جوانم جریان نجات خود از آتش را چنین نقل کرد:
در هنگام آتشسوزی احساس نمودم گویی دستی مرا از اتاق به سوی خارج نجات میدهد. ترس از من برطرف شد و ارادهام قوی شد. گفتم: علیکالسلام یا اباالفضل!
لحظهای بیش نگذشت، خود را خارج از اتاق دیدم.
سپس آن زن ادامه داد: اینک آمدم تا از حضرت عباس علیهالسلام تشکر کنم و دخترم خواهد آمد، جریان را از او سؤال کنید، چیزی نگذشت که همان دختر آمد و جریان را هم چنان نقل کرد.
سپس کیف دستی خود را باز نموده و همان گردنبند را نشان داد. و زنها ریختند تا از لباسهای او تبرک جویند. (1).
1) همان مصدر ص 48.