جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا اباالفضل – این رسمشه؟

زمان مطالعه: 3 دقیقه

جناب حجت‏الاسلام و المسلمین حاج شیخ مجتبی نامداری ملایری داستانی را این گونه نقل نمود:

در مورخه‏ی عصر روز شنبه 26 محرم الحرام 1427 مطابق 6 اسفند 1384 در حالی که در ایستگاه میدان توحید نیروگاه منتظر رسیدن اتوبوس شهری بودم

متوجه شدم که راننده سواری پیکان سفید – که علاوه بر راننده یک نفر سرنشین داشت – مرا صدا کرد.

پس از سوار شدن و مبادله تعارفات معموله راننده اظهار داشت قضیه‏ای دارم که طرف ده – دوازده روز گذشته برای من اتفاق افتاده و دوست دارم آن را شما هم بشنوید که مربوط می‏شود به کرامات حضرت اباالفضل علیه‏السلام.

اظهار داشتم: آماده شنیدن هستم بفرمایید.

گفت: چند روز بعد از عاشورای امسال در خیابان امیرکبیر مقابل پل حجتیه کنار ماشینم ایستاده بودم که فرد خارجی (هندی یا پاکستانی) آمد و اظهار کرد می‏خواهد در یخچال قاضی به خانه‏ی امام برود.

او را رساندم، هنگام مراجعت در میدان شهدا اتومبیلم را متوقف کردم، به داروخانه شبانه‏روزی رفته، نسخه‏ای داشتم آن را پیچیدم. پس از بازگشت متوجه شدم مأمور پلیس راهنمایی (به خاطر توقف ممنوع) قبض جریمه‏ای به مبلغ چهار هزار تومان به ماشینم الصاق کرده، بسیار ناراحت و عصبانی شدم رو به قبله عرض کردم: یا اباالفضل! این رسمشه؟ در ایام سوگواری شما مرا این جوری بزنند و جریمه کنند.

به طرف پل حجتیه حرکت کردم و در خیابان امیرکبیر خواستم بپیچم به طرف حرم و مرکز شهر، دیدم سید بسیار بزرگوار روحانی، ولی بی‏عبا دست بلند کرد و گفت: «میدان امام«.

سوارش کردم، بغل دست (جلو) بعد از احوال‏پرسی رو به من گفت: نبی الله! از عمویم حضرت اباالفضل علیه‏السلام عصبانی شده و شکایت کردی به خاطر جریمه چهار هزار تومانی؟ من چهار هزار تومان را تقبل می‏کنم و بر عهده من.

عرض کردم: آقا جان! مطلبی نیست فدای سر آقام اباالفضل علیه‏السلام و شما.

دست کرد چهار برگ هزار تومانی درآورد و گذاشت زیر روپوش داشبرد،

بعد فرمود: شما بیمه هم نیستید و قسط هم بدهکارید، می‏دانم زندگی برایتان سخت می‏گذرد، این قسط شما هم من می‏پردازم.

دیدم دست کرد از داخل داشبرد دفترچه اقساط را درآورد و معادل یک قسط در میان آن از جیبشان درآورد و لای دفترچه گذاشت.

وقتی از مسیر کیوانفر عبور می‏کردیم، خانمی هم سوار عقب ماشین شد، موقع پیاده شدن کرایه که داد مبلغ 15 تومان کم بود. من گرفتم و چیزی نگفتم.

وقتی به خیابان امام رسیدیم سر تولید دارو به من گفت: نگه دار! همین جا پیاده می‏شوم.

دست کرد مشتی سکه‏های 25 و 50 تومانی روی داشتبرد ریخت. چون هوا سرد بود، من به شیشه‏ی بغل راننده مشغول بودم که یک مرتبه متوجه شدم ایشان در ماشین را بستند و پیاده شدند.

من در این مدت کاملا غافل بودم، یک مرتبه به خود آمدم، خدایا! این سید بسیار جلیل‏القدر که با محاسن جو گندمی (بین سی و چهل ساله) با این جذابیت که بود؟ او از کجا مرا می‏شناخت؟

از کجا اسم مرا می‏دانست؟

از کجا فهمید مرا جریمه کردند؟

از کجا فهمید چهارهزار تومان جریمه‏ام کردند؟

از کجا فهمید من ناراحت شدم؟

از کجا فهمید گله از حضرت اباالفضل علیه‏السلام کرده‏ام؟

از کجا محل قبض جریمه را زیر روپوش داشبرد بود، فهمید و پول جریمه را روی قبض جریمه گذاشت؟

از کجا فهمید ما با چند سر عائله بیمه نیستیم؟

از کجا فهمید من قسط بدهکارم؟

از کجا محل دفترچه اقساط را می‏شناخت؟

دفترچه را ندیده، از کجا فهمید قسط من چه مقدار است؟ و…

همه این‏ها دلالت بر این دارد که این سید جلیل‏القدر که در من تصرف فرموده بود، فرد عادی نبود و من به چه سعادتی نایل شدم.

ولی باز غفلت کردم، پولهایی را که آقا مرحمت فرموده بود، خرج کردم، ولی بعدا متوجه شدم الحال یکی از آن برگ‏های هزاری را به عنوان تبرک لای قرآن در خانه نگهداری می‏کنم و فقط یکی از سکه‏های 25 تومانی را هم نگه داشتم.