جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اگر نجاتم ندهی نزد جدت پیامبر از شما شکایت می‏کنم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حضرت آیت‏الله حاج شیخ علی قزوینی در شرح حال خود می‏نویسد:

وقتی دروس مقدماتی را تا سطح، در قم خواندم، عازم نجف اشرف شدم و چون مشمول قانون سربازی بودم و به من گذرنامه نمی‏دادند. مجبور شدم بدون گذرنامه و به صورت قاچاق به نجف بروم. از تهران تا قصر شیرین را با ماشین رفتم و از آنجا به خسروی رفتم به شخص قاچاق‏بری – که چند تن از اهالی خراسان با او قرار گذاشته بودند که آنها را به کاظمین برساند – برخورد نمودم و به آنها ملحق شدم.

وقتی به اندازه چهار کیلومتر از مسیر را طی کردیم، شخص قاچاق‏بر، رو به من کرد و گفت: این‏ها نفری پنجاه تومان به من داده‏اند، شما هم پنجاه تومان بدهید.

من سی و پنج تومان بیشتر نداشتم، به همین جهت ناراحت شد و مرا با خود

نبرد و گفت: از ما دور شو.

من همان جا نشستم، تا آنها حدود 300 متر دور شدند، من نیز به دنبالشان حرکت کردم. چون شب مهتابی بود، دورادور دنبال آنها می‏رفتم که ناگاه متوجه شدم کسی با پرتاب سنگ مرا تهدید می‏کند، در نتیجه کاملا از آنها جدا شدم و از این طرف و آن طرف می‏رفتم تا شاید خود را به خانقین برسانم و گاهی از ترس و وحشت و تشنگی و گرسنگی می‏نشستم.

ناگاه به مأموران گشت برخورد کردم که از طرف حکومت عراق بودند، مرا گرفتند و مجبور شدم 35 تومان را به آنها بدهم تا مرا به زندان نبرند و راه خانقین را به من نشان دهند.

نزدیک اذان صبح به قریه‏ای از قرای خانقین رسیدم که نزدیک راه آهن خانقین بود و پلیس‏ها رفت و آمد داشتند، خودم را به جوی آبی در پشت قریه رساندم و چون هوا گرم بود و من کاملا تشنه بودم، آب خوردم، وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و از علف اطراف جوی به جای غذا استفاده نمودم.

به هر حال، خود را با زحمت زیاد به خانقین رساندم، از پشت شهر وارد رودخانه‏ای شدم و از رودخانه گذشتم و خود را به بیابانی که ماشین‏ها به بغداد و کاظمین می‏رفتند، رساندم و چون پول نداشتم، هیچ ماشینی مرا سوار نمی‏کرد، پاهایم در اثر پیاده‏روی زخمی و خون‏آلوده شده بود، به قریه‏ای رسیدم، اهالی آنجا به من ترحم کرده و برایم غذا آوردند و پذیرایی کردند.

بعد از استراحت، دوباره به راه افتادم، بعد از مدتی که پیاده در راه بودم، نه به دهی رسیدم، نه به آب و غذایی، نزدیک غروب آفتاب در بیابان تیمم نموده و نماز ظهر و عصر را خواندم و وصیت نامه‏ی مختصری نوشتم که در آن اسم خود و پدر مادر و نام شهرمان را نوشته بودم و این که چه روزی از تهران حرکت کردم.

سپس نماز مغرب و عشا را خواندم و عبای خود را پهن نموده، رو به قبله خوابیدم، هوا تاریک شد و صدای حیوانات زیادی را می‏شنیدم، به مرگ خود و این که شب آخر عمر من است، یقین پیدا کردم.

به حضرت عباس علیه‏السلام متوسل شدم و با تمام حواس و ناراحتی عرض کردم: آقا! من روضه‏ی شما را زیاد خوانده‏ام، اگر امشب از خدا خواستی و مرا از این بیابان نجات دادی و جهت تکمیل تحصیلات به نجف رسیدم، تعهد می‏کنم در مواقع روضه‏خوانی، فضایل و مناقب شما و نیز مصیبات شما را بخوانم؛ ولی اگر مردم، روز قیامت نزد جدت پیامبر صلی الله علیه و آله از شما شکایت می‏کنم، چون عقیده‏ام این است که می‏توانی از این بیابان نجاتم دهی، اما اگر مأموران حکومت مرا بگیرند و به ایران برگردانند، شغلم را روضه‏خوانی قرار می‏دهم، ولی اسمی از شما نمی‏آورم و با گریه شهادتین را گفتم و رو به قبله خوابیدم.

ناگاه دیدم ماشینی به طرف من می آید، تا بالای سرم آمد و ایستاد، بلند شدم، دیدم افسران عراقی از ماشین پیاده شدند و پرسیدند: اینجا در این بیابان چه می‏کنی؟

سرگذشت خود را به آنها گفتم، مرا سوار ماشین نمودند. پرسیدم: مرا به کجا می‏برید؟

گفتند: خانقین.

هر چه التماس کردم که مرا برنگردانند.

گفتند: یا باید همین جا بمانی، یا با ما به خانقین بیایی.

چون نه غذایی داشتم و نه آبی، دیدم اگر بمانم هلاک می‏شوم، ناچار تسلیم شده و به خانقین رفتم. آنها مرا به شهربانی بردند، چون قدری از شب گذشته بود، مرا در حیاط شهربانی نگه داشتند، کمی که گذشت چشمم به افسری افتاد که

می‏خواست از شهربانی بیرون برود، خود را به او رساندم و سرگذشت خود را به او گفتم.

گفت: من شیعه هستم و خوب شد مرا دیدی.

افسر شیعه مرا از شهربانی آزاد کرد و به طرف مسجد شیعیان راهنمایی نمود – همان مسجدی که آقای سید ابراهیم شبر در آنجا نماز جماعت می‏خواند – وارد مسجد شدم و چند نفر ایرانی را که از مکه برگشته بودند، دیدم. آنها مشغول خوردن شام بودند. می‏خواستم در همان مسجد بخوابم، اما خادم مانع شد.

به هر حال یکی از ایرانیان پولی به من داد و با مشکلات زیادی آن شب را سپری نمودم. فردا بعد از نماز صبح به کنار خیابان آمدم، راننده‏ی ماشینی صدا می‏زد: بغداد و کاظمین با ربع دینار.

پیش او رفتم و گفتم: من پنج تومان دارم.

گفت: اشکال ندارد.

سوار شدم و با شداید زیاد موفق شدم به نجف اشرف برسم و از آیات اعظام مدت‏ها استفاده کنم. (1).


1) فضائل و مصیبات اهل‏بیت علیهم‏السلام ص 6.