جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دکتر دکترهاست

زمان مطالعه: 4 دقیقه

حضرت حجت‏الاسلام و المسلمین غلام‏رضا خلیل‏نژاد سرابی کرامت زیبایی را این گونه نقل می‏نماید:

بنده حدود ده سال است که هر هفته روزهای پنج شنبه و جمعه جهت تبلیغ عقائد مذهب حقه جعفریه اثنا عشریه از قم مقدسه به تهران می‏روم. در همین اواخر، در اول ماه ذی القعده الحرام 1426 که عازم تهران بودم جریان کرامت جالبی را شنیدم که قلب هر انسان حق‏جویی را متوجه لطف خاندان عصمت و طهارت علیهم‏السلام می‏نماید. جریان از این قرار است.

همراه بنده در ماشین چند نفر از آقایان روحانی هم بودند که متوجه شدم روحانی کاروان حج هستند و جهت شرکت در جلسه‏ی مسایل حج در حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه‏السلام سید الکریم به تهران می‏رفتند.

راننده‏ی ماشین بعد از طی مقداری از مسافت راه، صحبت را باز کرد و گفت: من احمدی، کارمند اداره آتش نشانی میمنت، نزدیک میدان آزادی تهران هستم و فردا صبح جهت ادای نذری که دارم به عراق و پابوس حضرت اباالفضل

العباس علیه‏السلام مشرف می‏شوم.

وی در حالی که اشک می‏ریخت، شروع کرد به تعریف معجزه‏ای که خود شاهد وقوع آن بوده.

گفت: بنده فقط یک دختر دارم که پنج سال پیش تب شدیدی نمود. او را به بیمارستان بردیم. دکتر پس از معاینات، آمپولی تجویز کرد که در همان بیمارستان تزریق شود. همراه ما، خانم بارداری – که مبتلا به تشنج شده بود -به تزریقات آمده بود که برای ایشان هم آمپول خاصی باید تزریق می‏شد.

بچه‏های خانم باردار به شدت بی‏تابی می‏کردند. از شدت شیون بچه‏ها، خانم پرستار که مسئول تزریقات بود، آمپول آن خانم را اشتباها به دختر بنده تزریق کرد. از همان لحظه بدبختی ما شروع شد و دختر دلبندم به طور کل فلج شد. دختر نازدانه‏ام تبدیل شده بود به یکپارچه گوشت حتی زبانش هم از تکلم افتاده بود.

حدود پنج سال دخترم را به نزد اطبای مختلف بردم، هر جا روزنه‏ی امیدی بود سر زدم. حتی پنج ماه قبل او را پیش دکترهای متخصص در لندن بردم. اما آنجا هم ناامید کردند و گفتند: کاری از دست ما برنمی‏آید.

کاملا ناامید شده بودیم. همراه خانمم بچه را برداشتیم و به عتبه بوسی خورشید ملک ایران، حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء مشرف شدیم. یک روز که در حرم مشغول نماز بودم و بچه نیز همراه من بود، یک آقا سید روحانی – که کنارم نشسته بودند و مشغول عبادت بودند – فرمودند: شما او را به دکتر بردید؟

گفتم: حتی به دکتر کرمانشاهی که متخصص معروفی هم است، مراجعه کردیم و چند ماه هم ایشان را به لندن بردیم، اما فقط ناامید شدیم.

فرمودند: نه، آن دکتر که گفتم: اینها نیستند. منظورم دکتر دکترها، حضرت اباالفضل علیه‏السلام است. خدمت ایشان بروید و شفای فرزند خود را بگیرید.

با شنیدن نام زیبای قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام بغض راه گلویم را بست و اشک از چشمانم جاری شد. برگشتم به طرف دخترم و لحظه‏ای به او نگاه کردم، وقتی رو برگرداندم، دیدم آن سید روحانی نیستند. اصلا متوجه رفتن ایشان نشده بودم.

چند روز بعد که به تهران آمدم یک راست یک ماشین دربست گرفتم و به سمت عراق حرکت کردیم. تحول عجیبی در روحیه‏ام ایجاد شده بود. طوری که وقتی به پاسگاه مرزی قصر شیرین رسیدیم و جریان حرم حضرت رضا علیه‏السلام را تعریف کردم، آنها هم علی‏رغم شرایط فوق العاده‏ای که حاکم بود، موافقت کردند و از مرز رد شدیم.

در خاک عراق هم اتومبیلی اجاره کردیم و به کربلا رفتیم. در ابتدای تشرف، به عتبه بوسی حضرت اباعبدالله الحسین علیه‏السلام رفتیم. در موقع نماز مغرب به حرم حضرت اباالفضل علیه‏السلام مشرف شدیم. دخترم روی ویلچر همراهم بود، نماز مغرب را به جماعت خوانده بودیم که متوجه شدم، دخترم مانند کسی که برق گرفته شده باشد، می‏لرزد. بالای سرش ایستادم. اشاره کرد که او را در بغل بگیرم.

وقتی بغلش کردم، دست‏هایش را بر گردنم انداخت و مرا محکم بغل کرد. مثل این که نیروی تازه‏ای به بدنش وارد شده بود. گفتم: دخترم! بنشین تا من نماز عشاء را هم بخوانم بعد می‏رویم منزل.

در همان لحظه تجلی کرامت باب الحوائج قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام صادر شد و دخترم که پنج سال قدرت تکلم نداشت، با صدایی دلنشین گفت: بابا! بگذار در بغلت بمانم.

من که سال‏ها در آرزوی چنین لحظه‏ای به هر دری زده بودم، دست‏هایم

بسته شد و بچه از بغلم روی سنگ‏های کف حرم افتاد. اما به محض افتادن خودش با سرعت تمام بلند شد و به سمت ضریح منور آقا اباالفضل علیه‏السلام دوید.

نمازگزاران هم که از قبل اوضاع بچه را دیده بودند، به دنبال او دویدند و صف‏های جماعت بهم خورد. ولی من ناتوان از حرکت، روی زمین بدون اختیار نشسته بودم.

وقتی حالم بهتر شد و بلند شدم دیدم همه به این بچه نگاه می‏کنند و گریه می‏نمایند.

دخترم در حالی که اشک می‏ریخت، ضریح مطهر را هم در آغوش گرفته بود و مکرر می‏گفت: جانم به قربانت اباالفضل، فدایت اباالفضل.

مریضی که به دست توانمندترین اطبا قابل علاج نبود با یک نظر مهربان از دختر دلبندم رخت بربسته بود، به برکت این کرامت از نظر معنوی هم خودم هم خانمم و حتی تمام فامیل تغییر کرده‏ایم و به خصوص بعضی که نسبت به معنویات بی‏توجه بودند به برکت این معجزه دست از کوتاهی برداشتند.

این معجزه در تاریخ دوم شوال 1426 هجری قمری اتفاق افتاده است…

خداوند به حرم باب الحوائج اباالفضل العباس علیه‏السلام در ظهور امام زمان علیه‏السلام تعجیل فرماید. آمین رب العالمین.

ناقل ادامه می‏دهد: بعد از سفر لندن مأموریت خاموش کردن خانه‏ای را پیدا کردیم. دو تا بچه در خانه بودند که آتش به آنها نزدیک می‏شد. مقاومت لباس‏های ما تا 85 درجه سانتی گراد است. اما وقتی بچه‏ها را دیدم که آتش به سمت آنها می‏رفت و آنها می‏گفتند: عمو بیا ما را نجات بده.

از آتش رد شدم: حتی لباس‏هایم از شدت گرما آب شد و به بدنم چسبید، ولی تاب سوختن بچه‏ها را نداشتم. بچه‏ها را خارج کردم. وقتی خیالم راحت

شد، یک لحظه در دلم افتاد که خدایا! می‏شود تو هم بچه‏ی مرا نجات بدهی.

دیدم مادر بچه‏ها گریه می‏کند و مرا دعا می‏کند.

شاید این معجزه اثر کاری خیری بود که خالصانه انجام شده بود که نظر لطف اهل‏بیت علیهم‏السلام را متوجه بنده نموده بود.