این بندهی حقیر – که اهل آذربایجان غربی شهرستان ماکو و ساکن فعلی شهر تهران میباشم – در حدود فروردین ماه سال 1383 شمسی روزی در داخل شهر، آقایی، بر پیکان سواری بنده سوار شد و خواست او را به طرف غربی شهر ببرم. در مسیرمان که در حال حرکت بودیم، سخن از معنویات و بعضی از کرامات به میان آمد. بنده و دیگران – که در داخل ماشین در راه سوار شدند – هر کدام سخنی گفتیم. آقایی هم که جلوی ماشین نشسته بودند، بعد از همه شروع به سخن کردند و کرامتی از حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام بدین مضمون نقل کردند:
گردنبند طلایی دختر کوچک بنده در حدود یک سال و نیم بیش از این گمشده بود، خودش و مادرش از این ماجرا کمی ناراحت بودند، من و پسر کوچکم – که به حد بلوغ نرسیده بود و در حدود 12 سال داشت – را هم کمی ناراحت کرده بودند، چون گردنبند را در جابهجایی منزلمان از خانه قبلی به خانه جدیدمان که منطقه نسبتا جدید و بزرگی در سمت غربی شهرستانمان بود، گمشده بود و از آن بیاطلاع بودیم که کی و کجا گم شد.
دخترم بعضی اوقات گریه میکرد و اذیت مینمود. روزی خانم بنده گفت: اگر گردنبند پیدا بشود، روضه و احسانی به حضرت اباالفضل علیهالسلام میگیریم و نذر کرد.
بعد از مدتی پسر کوچکم از خواب – که روز خوابیده بود – عصر بیدار شد و ما هم در منزل بودیم گفت: آقایی را که میگفت: من اباالفضل هستم – اسم پسرم را هم صدا کرده بود – فرمود: به پدرت بگو: گردنبند خواهرت در مسجد سیدالشهداء علیهالسلام در طبقهی اول، داخل صندوق کمک به مسجد است، برود و بگیرد.
من بعد از چند روز با اصرار همسرم و دخترم رفتم، پرسیدم، دیدم در محلهای که مسجدی به نام سیدالشهداء علیهالسلام – که تازه ساخت هم است – قرار دارد. خادم مسجد شخصی به نام آقای مشهدی اروج علی – که پیرمردی بود نسبتا لاغر اندام – پیشش رفتم و ماجرا را به او نقل کردم و گفتم: اگر مشکلی نیست برویم و داخل صندوق را نگاه کنیم.
خادم با کمال میل قبول کرد و رفتیم به مسجد، که دو طبقه بود، طبقهی اول صندوق را با کلید باز کرد و دیدیم گردنبند آنجاست، همگی بسیار متعجب شدیم و گردنبند را تحویل من داد و گریه کرد و گفت: چندین سال است که کلید اینجا نزد بنده بوده و چند سال است که یادم نمیآید به کسی داده باشم،
مخصوصا در این چند روز قبل که معمولا هر هفت – ده روز یک بار این صندوق را باز میکنم و به امور مسجد و هزینههایش مصرف میکنم دیگر نمیدانم چگونه این گردنبند در اینجا قرار گرفته است؟
گردنبند را به ما داد و به منزل برگشتیم و ماجرا را به همسایگان و بعضی از فامیلها و نزدیکان نقل کردیم و همه شنیدند و بعدها ما نذر را ادا کردیم و روضه گرفتیم و احسان کردیم.
بعد در آخر شهر – که در داخل ماشین این جریان را به بنده تعریف میکرد – خواست بعد از تعریف کردن پیاده بشود – گفتم: خوب است که این جریان را مفصل بگویید و در کتابی، یا روزنامهای، یا مجلهای نوشته شود، تا دیگران نیز استفاده کنند.
از ماشین پیاده شد، آدرس داد و اسم و فامیلش را گفت و فرمود: اگر بعدها بیایید بنده حاضرم تعریف کنم و شما بنویسید و در کتابی یا دفتری یادداشت بشود.
او کمپرسی ده چرخ داشت، رفت به طرفش و سوار شد و از آن روز به بعد تا به حال نتوانسته بودم پیش ایشان بروم و ماجرا را بنویسم تا این که امروز در منزل حاج آقا حجتالاسلام و المسلمین شیخ علی ربانی مؤلف کتب متعدده در خدمت به اهلبیت و معصومین و ذریهی پیامبر علیهمالسلام این کرامت را در نزد حاج آقا سید احمد حجازی، حاج آقا گودرزی و حاج آقای علی ربانی به صورت خلاصه مکتوب نمودم، البته عین همان کلامی که آن آقا نقل نموده بود نتوانستم بنویسم و نقل کنم، ان شاء الله تعالی خداوند نقل ناقص حقیر فقیر را به خدمت حضرت اباالفضل العباس بن علی بن ابیطالب علیهمالسلام قبول کند.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته، والسلام علی من اتبع الهدی
بهزاد عباس علیزاده
جمعه 13 ذی الحجة الحرام 1426