جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا اباالفضل العباس – به فریاد ما برس

زمان مطالعه: 2 دقیقه

مؤمن متدین آمیرزا حسن یزدی از مرحوم پدر خود – که او را بسیار در روزهای جمعه به هنگام تعزیه در منزل و جاهای دیگر ملاقات می‏کردیم – نقل کرد و گفت:

در سالی که از یزد با اموال بسیار با شتر به کربلا مشرف می‏شدیم، در یک قافله‏ی طولانی در نیمه شب نزدیک کوهی با دزدان و قطاع الطریق روبه‏رو شدیم. من سکه‏های زیادی از طلا با خود داشتم، فوری آنها را در قنداقه‏ی کودک – که همین میرزا حسن بود – گذاردم و او را به مادرش دادم.

در این اثنا، دزدها ریختند و مشغول غارتگری شدند. فریاد زوار گوش فلک دوار را کر، و چشم مور و مار را گریان نمود. صداها بلند کردند: یا اباالفضل العباس! ای قمر بنی‏هاشم! به فریاد ما برس.

ناگاه در آن شب تاریک، مهر جهانتاب جمال آن ماه عترت اطیاب با روی برقع کشیده، بیرون و سوار اسب از دامنه‏ی کوه سرازیر گردیده. نور صورت انورش از زیر برقع درخشان و جلگه و دشت را همچون وادی طور ایمن منور

ساخت. شمشیر آتش‏بار چون ذوالفقار حیدر کرار در دست، صیحه‏ای مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:

دست بردارید! دور شوید! وگرنه همه‏ی شما را هلاک خواهم کرد.

تمام اهل قافله و همه‏ی دزدها، تابش نور رخسار آن ماه آسمان جلال امیر ابرار را مشاهده نمودند و صدای دلربای آن سرور را شنیدند، فوری دزدها سر به جای پا، رو به فرار و دست از زوار کشیدند، و آن حضرت در همان محل که ایستاده بود، غیب شد.

زوار برای تجلیل این معجزه‏ی فاخره، آن شب را تا صبح در همان محل ماندند و گریه، زاری و توسل به قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام جستند و دعا، زیارت و تعزیه خواندند. تمام اثاثیه‏ی خود را به جا دیدند و مقداری از آنها را دزدها به کناری برده بودند، به همان حال در جای خود گذاشته، فرار کرده بودند.

از جمله‏ی برکات ظهور آن حضرت در آن شب، آن بود که در میانه‏ی قافله سیدی بود که سال‏ها گنگ شده بود، چون آن گیردار، و جلوه‏ی نور پروردگار و قد و قامت فرزند حیدر نامدار را دیدار کرد، قفل خموشی از زبانش برداشته به لسان گویا و فصیح، مشغول به سلامت و صلوات گردید و بهتر از همه خورسندی می‏نمود.