بسم الله الرحمن الرحیم
ولایتمدار شیفته، عالم فرهیخته، جناب حجتالاسلام و المسلمین آقای ربانی خلخالی.
سلام علیکم بما کتبتم و نعم عقبی الدار.
ای عزیز! در پاسخ به دعوت شما در باب فضایل حضرت قمر بنیهاشم علیهالسلام سه مطلب را حضورتان تقدیم میکنم:
1- بنده در سال 1373 به دلیل ورشکستگی در انتشارات، ورشکست شدم و به زندان افتادم. مدت حبسم طولانی شد و در ایام حبس به لطف خدا، در کارهای فرهنگی و تعلیم قرآن و معارف دینی مشغول بودم. گا روزانه هفت – هشت کلاس درس را برای زندانیان ندامتگاه مرکزی قم انجام میدادم.
از فرصتی که به دست میآمد برای ایجاد روحیه ولایتمداری و عشق به اهلبیت استفاده کردم. به یاد دارم که به شرکت کنندگان کلاسهایم میگفتم: ثواب این کلاس از سوی خود و شما، هدیه به روح نرجس خاتون علیهاالسلام است و این را هم همیشه گوشزد میکردم.
در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان سال 76 ه. ش بعد از افطار وارد یکی از اتاقهای بند هفت شدم، تا دربارهی حدیث کساء برای حاضران در اتاق حرف بزنم. عادتم این بود که همه شب به دو – سه اتاق سر میزدم و دربارهی حدیث کساء حرف میزدم. اخلاق و مردمداری من موجب شد که در دل زندانیان جای گیرم و به بنده اعتماد کنند، حتی آنها که معمولا به دین و شریعت پایبند نبودند.
به هر حال، وارد شدم و سلام کردم و با استقبال زندانیان – که تعدادشان حدود 30 نفر است – روبهرو شدم. به آنها گفتم: بسیاری از شما در کلاسهایم شرکت نمیکنید و در این ماه رمضان اجباری به کلاس دعوتتان میکنم. یعنی خودم به اتاقهایتان میآیم و شما هم نمیتوانید مهمان را بیرون کنید.
من رو به قبله شروع کردم به حرف زدن. یکی از شاگردان کلاسم به نام حسن شعبانی – که به جرم چک و ورشکستگی به زندان افتاده بود – در حال خواندن نماز «کن فیکون» بود و طبعا من پشت سر او بودم و میان من و او تعدادی زندانی، روبهروی من نشسته بودند. بیست – سی دقیقهای حرف زدم که ناگاه دیدم، حسن شعبانی سر از سجدهی طولانیاش برداشت و رو به من کرد و با بهت و شگفتزدگی نگاه کرد. من گرچه در حال سخنرانی بودم، ولی متوجه حال خاص او بودم.
به هر حال، چند دقیقه بعد، صحبتم را تمام کردم و آقای شعبانی را با خود به سالن اصلی بند بردم و گفتم: چه شده است حسن؟
گفت: حاج آقا! در حال نماز بودم. سجدهی آخر را تمام نمودم و حس کردم فضا عوض شد. انگار دم غروب بود و تمام زندانیان برای آمارگیری پایان روز در حیات اصلی بند جمع شده بودند. من در میان جمعیت از دور کسی را دیدم که بلند بالا و سیاهپوش بود. تعجب کردم، پیش رفتم و دیدم که مردی است با لباس عربی. دستانش درون عبا بود و آنها را ندیدم.
نگاهی به من کرد و سری تکان داد و به سمت دیوار رفت و داخل دیوار شد و از دیدگانم غایب شد. میدانستم حضرت اباالفضل علیهالسلام بود. میدانم که خواب نبودم، در توهم هم نبودم. اصلا انگار زمان برگشته بود.
به او گفتم: این را مکاشفه میگویند. مکاشفه نه خواب است نه بیداری.
جالب است بدانید که آقای شعبانی مأیوسترین فردی بود که هرگز گمان نمیکرد برای تعطیلات نوروزی به دیدن خانوادهاش خواهد رفت. میگفت: نه سند دارند که برایش بگذارند و نه کسی در این باره اقدامی کرده است، ولی در کمال تعجب، حتی یک روز پیش از شروع شدن مرخصیهای نوروزی، به مرخصی رفت و توانست کار خود را تا حدودی حل کند و مقدمات آزادی خود را درست کند و چند ماه بعد هم، پیش از موعد مقرر آزاد شد.