جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نماز کن فیکون

زمان مطالعه: 2 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

ولایتمدار شیفته، عالم فرهیخته، جناب حجت‏الاسلام و المسلمین آقای ربانی خلخالی.

سلام علیکم بما کتبتم و نعم عقبی الدار.

ای عزیز! در پاسخ به دعوت شما در باب فضایل حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام سه مطلب را حضورتان تقدیم می‏کنم:

1- بنده در سال 1373 به دلیل ورشکستگی در انتشارات، ورشکست شدم و به زندان افتادم. مدت حبسم طولانی شد و در ایام حبس به لطف خدا، در کارهای فرهنگی و تعلیم قرآن و معارف دینی مشغول بودم. گا روزانه هفت – هشت کلاس درس را برای زندانیان ندامتگاه مرکزی قم انجام می‏دادم.

از فرصتی که به دست می‏آمد برای ایجاد روحیه ولایتمداری و عشق به اهل‏بیت استفاده کردم. به یاد دارم که به شرکت کنندگان کلاس‏هایم می‏گفتم: ثواب این کلاس از سوی خود و شما، هدیه به روح نرجس خاتون علیهاالسلام است و این را هم همیشه گوشزد می‏کردم.

در یکی از شب‏های ماه مبارک رمضان سال 76 ه. ش بعد از افطار وارد یکی از اتاق‏های بند هفت شدم، تا درباره‏ی حدیث کساء برای حاضران در اتاق حرف بزنم. عادتم این بود که همه شب به دو – سه اتاق سر می‏زدم و درباره‏ی حدیث کساء حرف می‏زدم. اخلاق و مردمداری من موجب شد که در دل زندانیان جای گیرم و به بنده اعتماد کنند، حتی آنها که معمولا به دین و شریعت پایبند نبودند.

به هر حال، وارد شدم و سلام کردم و با استقبال زندانیان – که تعدادشان حدود 30 نفر است – روبه‏رو شدم. به آنها گفتم: بسیاری از شما در کلاس‏هایم شرکت نمی‏کنید و در این ماه رمضان اجباری به کلاس دعوتتان می‏کنم. یعنی خودم به اتاق‏هایتان می‏آیم و شما هم نمی‏توانید مهمان را بیرون کنید.

من رو به قبله شروع کردم به حرف زدن. یکی از شاگردان کلاسم به نام حسن شعبانی – که به جرم چک و ورشکستگی به زندان افتاده بود – در حال خواندن نماز «کن فیکون» بود و طبعا من پشت سر او بودم و میان من و او تعدادی زندانی، روبه‏روی من نشسته بودند. بیست – سی دقیقه‏ای حرف زدم که ناگاه دیدم، حسن شعبانی سر از سجده‏ی طولانی‏اش برداشت و رو به من کرد و با بهت و شگفت‏زدگی نگاه کرد. من گرچه در حال سخنرانی بودم، ولی متوجه حال خاص او بودم.

به هر حال، چند دقیقه بعد، صحبتم را تمام کردم و آقای شعبانی را با خود به سالن اصلی بند بردم و گفتم: چه شده است حسن؟

گفت: حاج آقا! در حال نماز بودم. سجده‏ی آخر را تمام نمودم و حس کردم فضا عوض شد. انگار دم غروب بود و تمام زندانیان برای آمارگیری پایان روز در حیات اصلی بند جمع شده بودند. من در میان جمعیت از دور کسی را دیدم که بلند بالا و سیاه‏پوش بود. تعجب کردم، پیش رفتم و دیدم که مردی است با لباس عربی. دستانش درون عبا بود و آنها را ندیدم.

نگاهی به من کرد و سری تکان داد و به سمت دیوار رفت و داخل دیوار شد و از دیدگانم غایب شد. می‏دانستم حضرت اباالفضل علیه‏السلام بود. می‏دانم که خواب نبودم، در توهم هم نبودم. اصلا انگار زمان برگشته بود.

به او گفتم: این را مکاشفه می‏گویند. مکاشفه نه خواب است نه بیداری.

جالب است بدانید که آقای شعبانی مأیوس‏ترین فردی بود که هرگز گمان نمی‏کرد برای تعطیلات نوروزی به دیدن خانواده‏اش خواهد رفت. می‏گفت: نه سند دارند که برایش بگذارند و نه کسی در این باره اقدامی کرده است، ولی در کمال تعجب، حتی یک روز پیش از شروع شدن مرخصی‏های نوروزی، به مرخصی رفت و توانست کار خود را تا حدودی حل کند و مقدمات آزادی خود را درست کند و چند ماه بعد هم، پیش از موعد مقرر آزاد شد.