جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

می‏خواهم خودم برای عزاداری فرزندم، خدمت کنم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حضرت ام‏البنین علیهاالسلام فرمودند: می‏خواهم خودم برای عزاداری فرزندم، خدمت کنم.

5- این عنایت و لطف را حقیر قبلا به یک واسطه از صاحب داستان شنیده بودم، ولی بحمدالله در زیارت نیمه شعبان امسال (1384 شمسی – 1426 قمری) در کربلای معلا در حرم مطهر قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام از خودشان شنیدم (خداوند زیارت آن بزرگوار را نصیب همه آرزومندان بفرماید و همه‏ی زایرینی که در عراق زندانی هستند، آزاد فرماید.

به عنوان مقدمه عرضه بدارم: جناب استاد معظم، شاعر اهل‏بیت علیهم‏السلام حاج محمدعلی نادب الکربلایی – که دیوان اشعار عربی ایشان به چاپ هم رسیده است – از اهالی کربلا می‏باشد. حدود سی سال قبل صدام بعثی کافر آنها را مجبور به ترک عراق نموده و آقای نادب کربلائی ساکن شهر قم مقدسه می‏باشند. طبق مرسوم، مداحان عرب زبان، در ایام عزاداری مخصوصا ماه محرم، قصیده‏ها، اشعار سینه‏زنی و مصیبت‏هایی را که تازه سروده شده، از شاعران دریافت نموده در حسینیه‏ها و هیئت‏های عزاداری می‏خوانند.

روزی حقیر، آقای نادب کربلائی را در حرم حضرت ابوالفضل علیه‏السلام ملاقات کردم، ضمن گفتگو عرض کردم: داستانی را راجع به شما از آقای سید جلال اشرفی شنیدم، دلم می‏خواهد از خود شما مستقیما بشنوم، و ایشان محبت نموده داستان را این گونه نقل فرمود:

در یکی از هیئت‏های کربلایی‏ها در قم مقدسه، سینه‏زنی برقرار بود و من هم شرکت می‏کردم. شبی مداح هیئت به من گفت: فردا شب قرار است توسل به بی‏بی ام‏البنین علیهماالسلام باشد، لذا شما شعری بگو تا برای سینه‏زنی فردا شب من بخوانم،

بنده هم به خاطر این که شعر جدید آماده نداشتم، همان شب بعد از این که عزاداری تمام شد و به خانه برگشتم. نشستم و فکر کردم و بالاخره تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب، بیدار مانده و شعری را در توسل ام‏البنین علیهاالسلام سرودم.

طبق قرار قبلی فردا شب وقت نماز مغرب و عشا در مکان مخصوص حاضر شده، شعر را به مداح دادم، تا آن را تمرین کند و دو سه ساعت دیگر در هیئت بخواند.

ولی او شعر را زمین گذاشت و گفت: الآن کار دارم می‏روم و دوباره می‏آیم و می‏گیرم.

به همین جهت، حدود یک ساعت منتظر آمدن او شدم، تا آمد و دوباره نگاهی به شعر انداخت، ولی صریحا گفت: من شعر دارم، لذا این را نمی‏خوانم.

طبیعتا بنده خیلی ناراحت شدم، چون هم زحمت زیاد و بی‏خوابی برای سرودن شعر تحمل کرده بودم و هم با بی‏مهری و کم‏توجهی مداح مزبور مواجه شدم. واقعا دلم شکست.

به هر صورت، در مجلس روضه شرکت کردم، ولی بعد از اتمام مجلس وقتی به خانه آمدم، خیلی گریه کردم و در آن حال گفتم: یا ام‏البنین! این جواب زحمت من است که از من شعر بخواهند و تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بمانم و خوشحال باشم که برای ام‏البنین علیهاالسلام شعر گفتم و حالا این طور مسخره‏ام کنند، حال که این طور است، دیگر برایت شعر نمی‏گویم. – ظاهرا این گونه گفت -.

خلاصه، با همان دل شکسته خوابیدم، در عالم خواب خودم را در حرم مطهر ابی‏عبدالله الحسین علیه‏السلام دیدم، زیارت کردم، وقتی از صحن خواستم بیرون بیایم، دیدم همان هیئت خودمان که شب‏ها در قم سینه‏زنی داشتیم، مشغول سینه‏زنی می‏باشند و من تنها می‏خواهم بیرون بروم که دو نفر سید بزرگوار در صحن مطهر به من فرمودند: بیا به حسینیه تهرانی‏ها.

– قابل توجه این که حدود سی سال قبل، یعنی همان وقتی که ما در کربلا زندگی می‏کردیم، مهمترین حسینیه در کربلا، حسینیه تهرانی‏ها بود که نزدیک درب قبله امام حسین علیه‏السلام قرار داشت، ولی بعدها صدام آن را همراه صدها حسینیه، مسجد و مدرسه علمیه دیگر خراب کرد -.

و من خودم تنها به حسینیه تهرانی‏ها رفتم. مرا به زیرزمین حسینیه راهنمایی فرمودند. وقتی داخل شدم، دیدم میز و صندلی‏های مرتبی چیده شده است به جهت هیئت سینه‏زنی خودمان که باید الآن از حرم مطهر بیایند و اینجا پذیرایی شوند.

عجیب این بود که متوجه شدم، خانم مجلله‏ای نقاب بر چهره‏ی مقدس، مشغول چیدن ظروف غذا و… روی میزها می‏باشد.

من یک دفعه به خودم گفتم: این خانم اینجا چه می‏کند، الآن هیئت می‏آیند، بی‏بی چه می‏کنند، بنابراین، به بی‏بی عرض کردم: بی‏بی! الآن افراد هیئت می‏آیند و برای شما زحمت و…

بی‏بی فرمودند: می‏خواهم خودم برای عزاداران پسرم خدمت کنم.

ناگهان از خواب پریدم و فهمیدم شعرم را بی‏بی ام‏البنین علیهاالسلام قبول فرمودند (که ابتدا مرا به آن حسینیه برای پذیرایی دعوت نمودند و هم لیاقت تشرف به زیارت حسین علیه‏السلام را در عالم خواب کرامت و…) لذا عرض کردم: بی‏بی! ممنونم و… قول می‏دهم که شعر می‏گویم و معلوم است که بعد از این خواب با اشتیاق و اطمینان بیشتری نسبت به قبل، شاعری و شعر سرودن را ادامه دادم.