حضرت امالبنین علیهاالسلام فرمودند: میخواهم خودم برای عزاداری فرزندم، خدمت کنم.
5- این عنایت و لطف را حقیر قبلا به یک واسطه از صاحب داستان شنیده بودم، ولی بحمدالله در زیارت نیمه شعبان امسال (1384 شمسی – 1426 قمری) در کربلای معلا در حرم مطهر قمر بنیهاشم علیهالسلام از خودشان شنیدم (خداوند زیارت آن بزرگوار را نصیب همه آرزومندان بفرماید و همهی زایرینی که در عراق زندانی هستند، آزاد فرماید.
به عنوان مقدمه عرضه بدارم: جناب استاد معظم، شاعر اهلبیت علیهمالسلام حاج محمدعلی نادب الکربلایی – که دیوان اشعار عربی ایشان به چاپ هم رسیده است – از اهالی کربلا میباشد. حدود سی سال قبل صدام بعثی کافر آنها را مجبور به ترک عراق نموده و آقای نادب کربلائی ساکن شهر قم مقدسه میباشند. طبق مرسوم، مداحان عرب زبان، در ایام عزاداری مخصوصا ماه محرم، قصیدهها، اشعار سینهزنی و مصیبتهایی را که تازه سروده شده، از شاعران دریافت نموده در حسینیهها و هیئتهای عزاداری میخوانند.
روزی حقیر، آقای نادب کربلائی را در حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام ملاقات کردم، ضمن گفتگو عرض کردم: داستانی را راجع به شما از آقای سید جلال اشرفی شنیدم، دلم میخواهد از خود شما مستقیما بشنوم، و ایشان محبت نموده داستان را این گونه نقل فرمود:
در یکی از هیئتهای کربلاییها در قم مقدسه، سینهزنی برقرار بود و من هم شرکت میکردم. شبی مداح هیئت به من گفت: فردا شب قرار است توسل به بیبی امالبنین علیهماالسلام باشد، لذا شما شعری بگو تا برای سینهزنی فردا شب من بخوانم،
بنده هم به خاطر این که شعر جدید آماده نداشتم، همان شب بعد از این که عزاداری تمام شد و به خانه برگشتم. نشستم و فکر کردم و بالاخره تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب، بیدار مانده و شعری را در توسل امالبنین علیهاالسلام سرودم.
طبق قرار قبلی فردا شب وقت نماز مغرب و عشا در مکان مخصوص حاضر شده، شعر را به مداح دادم، تا آن را تمرین کند و دو سه ساعت دیگر در هیئت بخواند.
ولی او شعر را زمین گذاشت و گفت: الآن کار دارم میروم و دوباره میآیم و میگیرم.
به همین جهت، حدود یک ساعت منتظر آمدن او شدم، تا آمد و دوباره نگاهی به شعر انداخت، ولی صریحا گفت: من شعر دارم، لذا این را نمیخوانم.
طبیعتا بنده خیلی ناراحت شدم، چون هم زحمت زیاد و بیخوابی برای سرودن شعر تحمل کرده بودم و هم با بیمهری و کمتوجهی مداح مزبور مواجه شدم. واقعا دلم شکست.
به هر صورت، در مجلس روضه شرکت کردم، ولی بعد از اتمام مجلس وقتی به خانه آمدم، خیلی گریه کردم و در آن حال گفتم: یا امالبنین! این جواب زحمت من است که از من شعر بخواهند و تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بمانم و خوشحال باشم که برای امالبنین علیهاالسلام شعر گفتم و حالا این طور مسخرهام کنند، حال که این طور است، دیگر برایت شعر نمیگویم. – ظاهرا این گونه گفت -.
خلاصه، با همان دل شکسته خوابیدم، در عالم خواب خودم را در حرم مطهر ابیعبدالله الحسین علیهالسلام دیدم، زیارت کردم، وقتی از صحن خواستم بیرون بیایم، دیدم همان هیئت خودمان که شبها در قم سینهزنی داشتیم، مشغول سینهزنی میباشند و من تنها میخواهم بیرون بروم که دو نفر سید بزرگوار در صحن مطهر به من فرمودند: بیا به حسینیه تهرانیها.
– قابل توجه این که حدود سی سال قبل، یعنی همان وقتی که ما در کربلا زندگی میکردیم، مهمترین حسینیه در کربلا، حسینیه تهرانیها بود که نزدیک درب قبله امام حسین علیهالسلام قرار داشت، ولی بعدها صدام آن را همراه صدها حسینیه، مسجد و مدرسه علمیه دیگر خراب کرد -.
و من خودم تنها به حسینیه تهرانیها رفتم. مرا به زیرزمین حسینیه راهنمایی فرمودند. وقتی داخل شدم، دیدم میز و صندلیهای مرتبی چیده شده است به جهت هیئت سینهزنی خودمان که باید الآن از حرم مطهر بیایند و اینجا پذیرایی شوند.
عجیب این بود که متوجه شدم، خانم مجللهای نقاب بر چهرهی مقدس، مشغول چیدن ظروف غذا و… روی میزها میباشد.
من یک دفعه به خودم گفتم: این خانم اینجا چه میکند، الآن هیئت میآیند، بیبی چه میکنند، بنابراین، به بیبی عرض کردم: بیبی! الآن افراد هیئت میآیند و برای شما زحمت و…
بیبی فرمودند: میخواهم خودم برای عزاداران پسرم خدمت کنم.
ناگهان از خواب پریدم و فهمیدم شعرم را بیبی امالبنین علیهاالسلام قبول فرمودند (که ابتدا مرا به آن حسینیه برای پذیرایی دعوت نمودند و هم لیاقت تشرف به زیارت حسین علیهالسلام را در عالم خواب کرامت و…) لذا عرض کردم: بیبی! ممنونم و… قول میدهم که شعر میگویم و معلوم است که بعد از این خواب با اشتیاق و اطمینان بیشتری نسبت به قبل، شاعری و شعر سرودن را ادامه دادم.