3- یکی از موثقین از مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی کرامتی را این گونه نقل کرد، وی گفت:
وقتی به کربلا رفته بودم، شبها در ایوان صحن امام حسین علیهالسلام میخوابیدم، عادت داشتم که اول شب به زیارت حضرت عباس علیهالسلام میرفتم. یک شب دیدم دو جوان به حرم آمدند. یکی از آنها میخواست حرفی بزند که ناگهان به زمین افتاد و دیگری فرار کرد.
جلو رفتم، دیدم بدن این جوان سیاه شده و استخوانهای او مثل کسی است که در هاون کوبیده شده. وقتی خواستند او را بلند کنند، هر طرفش را که میگرفتند طرف دیگر مثل مشک دوغ به زمین میماند.
اقوام آن جوان اطراف او جمع شدند بزرگ قبیله نزد او آمد و به روی آن جوان، آب دهان انداخت و گفت: او را به کنار قبر امام حسین علیهالسلام ببرید، چون هر کس مورد غضب حضرت عباس علیهالسلام شده باشد ممکن است به برکت امام حسین علیهالسلام مورد لطف قرار گیرد.
جوان را به ایوان حضرت امام حسین علیهالسلام – نزدیک محلی که من آنجا میخوابیدم – آوردند. تا سه شب جوان به همان حالت و در همان مکان بود که نیمههای شب سوم دیدم جوان تکان خورد و سرانجام بلند شد و اقوام او مطلع گردیدند و دور او جمع شدند.
آن جوان به اقوامش گفت: مرا به حرم حضرت عباس علیهالسلام ببرید.
چون نزدیک صحن آن حضرت رسید، گفت: ای آقا! از شما انتظار نداشتم که مرا این گونه در مقابل دشمن رسوا کنید.
او داستان خود را این گونه بیان کرد: جوانی آن شب همراه من به حرم آمد.
پانصد فلس خود را طلب از من خواست و مکرر به من گفت: پول مرا بده.
ولی چون پول نداشتم نمیتوانستم ادا کنم، معطل میکردم، یک شب زیاد به من فشار آورد، من هم طلب او را انکار کردم.
گفت: قسم یاد میکنی؟
گفتم: آری.
با هم به صحن آمدیم، همین که خواستم به آقا قسم بخورم به زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم تا امشب که در همان حال بیهوشی دیدم حضرت عباس علیهالسلام به زیارت برادرشان، امام حسین علیهالسلام آمد و با پای مبارکشان به من اشاره کرد که: بلند شو.
من متوجه شدم که در اثر اشارهی ایشان شفا یافتم و قادر به بلند شدن هستم.