یکی از برادران دینی از مردی که مبتلا به سرطان بود، کرامتی را این گونه نقل کرد:
سال 1994 میلادی بود، مردی مبتلا به بیماری سرطان بود، این بیماری به یکی از پاهایش سرایت کرده بود، به طوری پایش ورم کرده بود. به اطبای وقت مراجعه میکند، بعد از آزمایشها و عکسهای متعدد گروه پزشکی اظهار میکنند که چارهای از سرایت نیست.
بیمار پس از یأس و ناامیدی به خانه برمیگردد، دچار غم و غصه میشود. پس از آن روز از مادرش میخواهد که او را نزد باب الحوائج علیهالسلام ببرد تا از او شفا بطلبد.
مادر خواستهی او را به جا میآورد، و با سرعت او را به حرم حضرت عباس علیهالسلام میبرد. او پس از سلام، توسل و التماس امید بر دل او میتابد. از حرم خارج میشود همین که پایش به در صحن میرسد یکی از خادمان حضرت عباس علیهالسلام را میبیند که مشغول جارو کردن صحن است. از او جاروب را میخواهد و روی پایش میگذارد و بعد از بازگشت به خانه به امید شفا منتظر میماند.
آن شب را پشت سر میگذارد، فردا صبح از خواب برمیخیزد و خود را سالم مشاهده مینماید. گویی اصلا دردی نداشته، فوری به دکتر مراجعه مینماید.
رئیس گروه پزشکی سنی بود، پس از بررسی و مشاهده، حقیقت را به چشم خود میبیند با در نظر گرفتن حال سابق بیمار، دچار شگفت میشود.
به راستی که جای هیچ گونه شگفتی نیست، چرا که آن بزرگوار باب الحوائج است. (1).
1) اعجب القصص ص 12.