اینجانب محمدمهدی رحیمیان کرامتی را برای ثبت در کتاب ارزشمند «چهرهی درخشان قمر بنیهاشم اباالفضل العباس علیهالسلام» نوشتهی استاد گرانقدر حجتالاسلام جناب آقای ربانی خلخالی حفظه الله از نوکر بااخلاص اباالفضل العباس علیهالسلام و ذاکر دل سوختهی اهلبیت علیهمالسلام که عمر کوتاه اما پربرکت خود را صرف ترویج مکتب حسینی علیهالسلام نمود – مرحوم سید جواد ذاکر طباطبایی که در شام شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام سال 1384 ه. ش در مجلس هیئت لواء الزینب علیهاالسلام نقل نمود، بیان میکنم. ضمنا CD تصویری این مجلس باشکوه موجود میباشد.
او این گونه نقل میکرد:
شخص موثقی میگفت: ما یک مینیبوس بودیم که میخواستیم از تهران به کربلا مشرف شویم. آن روزی که میخواستیم حرکت کنیم، پسر 7 – یا 8 – سالهام با اصرار میگفت: بابا! مرا هم با خود ببر.
مرا رها نمیکرد و مدام بیتابی مینمود تا این که خانمم گفت: مرد! این بچه را هم با خودت ببر. اگر او را نبری از غصه میمیرد.
خلاصه پسرم را به هر زحمتی که بود با خودم بردم. وقتی به مرز عراق رسیدیم، مجبور بودیم که مسافت زیادی را در بیابان پیاده حرکت کنیم. در همین حال که در بیابان بودیم پسرم از شدت تشنگی جلوی من جان داد. آن بچهای که راضی نمیشدم گرد و غباری به مویش بنشیند خودم خاک بر رویش ریختم و در میان بیابان دفن کردم. از شدت ناراحتی آن قدر سرم را به سنگها کوبیدم و گریه کردم که رفقایم گفتند: مرد! نکن تو خودت هم میمیری، بیا برویم.
خلاصه بچهام را دفن کردم و رفتم. اما با چه حالی! در دلم گفتم: حسین! این طوری مهماننوازی میکنی؟!
وقتی به کربلا رسیدیم، به زیارت امام حسین علیهالسلام نرفتم و فقط یک لحظه به گنبد طلایی سیدالشهدا علیهالسلام نگاه کردم و گفتم: آقا! حاشا به مهمان نوازیت. این تک پسر من بود و من هم مهمان تو بودم. میروم شکایتت را به بابایت علی علیهالسلام میکنم.
این را گفتم و به طرف نجف آمدم. آنجا هم سلامی به امیرالمؤمنین علیهالسلام دادم و به تهران بازگشتم.
خدا شاهد است، صبح تا ظهر در خیابان سر کوچهمان ایستاده بودم، پایم نمیآمد که بروم و به خانمم بگویم: زن! بچهات مرد.
آن قدر دست دست کردم آخرش گفتم: میروم، خودش جان گرفته، خودش هم درست میکند.
هنگامی که به خانه رسیدم تا در زدم و خانمم در را باز کرد، دست و پایم لرزید و منقلب شدم. خانمم گفت: چرا این طوری شدی؟!
گفتم: پسرت…
گفت: من میدانم چه شده است.
گفتم: چه چیز را میدانی؟ (با خود گفتم: شاید یکی از آشناها چیزی به او گفته است(.
خانمم گفت: من دیشب خواب حضرت اباالفضل علیهالسلام را دیدهام. آقا به من فرمود: پسرتان کنار من است. بیایید کربلا پس بگیرید.
در همان لحظه بیمعطلی با خانمم به طرف کربلا حرکت کردیم. خانمم به این نیت میرفت که از قضیه خبر نداشت. فکر میکرد پسرمان در کربلاست.
ولی من در دلم میگفتم: آخر من پسرم را خودم دفن کردم.
به هر حال تا وارد کربلا شدیم، خانمم یک راست به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام رفت و همه جای حرم را گشت ولی بچه را پیدا نکرد. یک دفعه دیدم خانمم ناراحت عقب عقب آمد و در درگاه ایستاد و گفت: عباس! مگر اباالفضل دروغ میگوید؟ پسر من کجاست؟
در همین حال من کنار ضریح رفتم و گفتم: آقا! آبرویم میرود به فریادم برس. داشتم با آقا حرف میزدم که دیدم پسرم آمد و گفت: بابا!
من پسرم را در آغوش گرفتم و غش کردم. وقتی به هوش آمدم، گفتم: پسرم! اینجا چه کار میکنی؟
– ببین شکسته دلی چه کار میکند؟
ای دل شکسته شو
تا شوی قابل فروش-
پسرم گفت: بابا! وقتی مرا در بیابان دفن کردی و رفتی، دیدم یک آقای بلند قامتی آمد و مرا از خاک بیرون کشید. من سه روز است پیش این آقا هستم. هم به من آب میدهد و هم نان میدهد. هر روز هم به من میگوید: پسرم! نگران نباش مادرت میآید.
آری، به راستی که اباالفضل علیهالسلام باب الحوائج است و این هم قطرهای از اقیانوس بیکران کرامات حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام است.
امیدوارم ثواب این خدمت ناچیز به روح گذشتگان من عاصی و همچنین به روح مرحوم سید جواد ذاکر طباطبایی برسد، باشد که ما نیز از رهپویان راه حضرت اباالفضل علیهالسلام باشیم.
23 / 4 / 1385