جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عباس – مگر- اباالفضل دروغ می‏گوید، پسر من کجاست

زمان مطالعه: 3 دقیقه

این‏جانب محمدمهدی رحیمیان کرامتی را برای ثبت در کتاب ارزشمند «چهره‏ی درخشان قمر بنی‏هاشم اباالفضل العباس علیه‏السلام» نوشته‏ی استاد گرانقدر حجت‏الاسلام جناب آقای ربانی خلخالی حفظه الله از نوکر بااخلاص اباالفضل العباس علیه‏السلام و ذاکر دل سوخته‏ی اهل‏بیت علیهم‏السلام که عمر کوتاه اما پربرکت خود را صرف ترویج مکتب حسینی علیه‏السلام نمود – مرحوم سید جواد ذاکر طباطبایی که در شام شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام سال 1384 ه. ش در مجلس هیئت لواء الزینب علیهاالسلام نقل نمود، بیان می‏کنم. ضمنا CD تصویری این مجلس باشکوه موجود می‏باشد.

او این گونه نقل می‏کرد:

شخص موثقی می‏گفت: ما یک مینی‏بوس بودیم که می‏خواستیم از تهران به کربلا مشرف شویم. آن روزی که می‏خواستیم حرکت کنیم، پسر 7 – یا 8 – ساله‏ام با اصرار می‏گفت: بابا! مرا هم با خود ببر.

مرا رها نمی‏کرد و مدام بی‏تابی می‏نمود تا این که خانمم گفت: مرد! این بچه را هم با خودت ببر. اگر او را نبری از غصه می‏میرد.

خلاصه پسرم را به هر زحمتی که بود با خودم بردم. وقتی به مرز عراق رسیدیم، مجبور بودیم که مسافت زیادی را در بیابان پیاده حرکت کنیم. در همین حال که در بیابان بودیم پسرم از شدت تشنگی جلوی من جان داد. آن بچه‏ای که راضی نمی‏شدم گرد و غباری به مویش بنشیند خودم خاک بر رویش ریختم و در میان بیابان دفن کردم. از شدت ناراحتی آن قدر سرم را به سنگ‏ها کوبیدم و گریه کردم که رفقایم گفتند: مرد! نکن تو خودت هم می‏میری، بیا برویم.

خلاصه بچه‏ام را دفن کردم و رفتم. اما با چه حالی! در دلم گفتم: حسین! این طوری مهمان‏نوازی می‏کنی؟!

وقتی به کربلا رسیدیم، به زیارت امام حسین علیه‏السلام نرفتم و فقط یک لحظه به گنبد طلایی سیدالشهدا علیه‏السلام نگاه کردم و گفتم: آقا! حاشا به مهمان نوازیت. این تک پسر من بود و من هم مهمان تو بودم. می‏روم شکایتت را به بابایت علی علیه‏السلام می‏کنم.

این را گفتم و به طرف نجف آمدم. آنجا هم سلامی به امیرالمؤمنین علیه‏السلام دادم و به تهران بازگشتم.

خدا شاهد است، صبح تا ظهر در خیابان سر کوچه‏مان ایستاده بودم، پایم نمی‏آمد که بروم و به خانمم بگویم: زن! بچه‏ات مرد.

آن قدر دست دست کردم آخرش گفتم: می‏روم، خودش جان گرفته، خودش هم درست می‏کند.

هنگامی که به خانه رسیدم تا در زدم و خانمم در را باز کرد، دست و پایم لرزید و منقلب شدم. خانمم گفت: چرا این طوری شدی؟!

گفتم: پسرت…

گفت: من می‏دانم چه شده است.

گفتم: چه چیز را می‏دانی؟ (با خود گفتم: شاید یکی از آشناها چیزی به او گفته است(.

خانمم گفت: من دیشب خواب حضرت اباالفضل علیه‏السلام را دیده‏ام. آقا به من فرمود: پسرتان کنار من است. بیایید کربلا پس بگیرید.

در همان لحظه بی‏معطلی با خانمم به طرف کربلا حرکت کردیم. خانمم به این نیت می‏رفت که از قضیه خبر نداشت. فکر می‏کرد پسرمان در کربلاست.

ولی من در دلم می‏گفتم: آخر من پسرم را خودم دفن کردم.

به هر حال تا وارد کربلا شدیم، خانمم یک راست به حرم حضرت اباالفضل علیه‏السلام رفت و همه جای حرم را گشت ولی بچه را پیدا نکرد. یک دفعه دیدم خانمم ناراحت عقب عقب آمد و در درگاه ایستاد و گفت: عباس! مگر اباالفضل دروغ می‏گوید؟ پسر من کجاست؟

در همین حال من کنار ضریح رفتم و گفتم: آقا! آبرویم می‏رود به فریادم برس. داشتم با آقا حرف می‏زدم که دیدم پسرم آمد و گفت: بابا!

من پسرم را در آغوش گرفتم و غش کردم. وقتی به هوش آمدم، گفتم: پسرم! اینجا چه کار می‏کنی؟

– ببین شکسته دلی چه کار می‏کند؟

ای دل شکسته شو

تا شوی قابل فروش-

پسرم گفت: بابا! وقتی مرا در بیابان دفن کردی و رفتی، دیدم یک آقای بلند قامتی آمد و مرا از خاک بیرون کشید. من سه روز است پیش این آقا هستم. هم به من آب می‏دهد و هم نان می‏دهد. هر روز هم به من می‏گوید: پسرم! نگران نباش مادرت می‏آید.

آری، به راستی که اباالفضل علیه‏السلام باب الحوائج است و این هم قطره‏ای از اقیانوس بی‏کران کرامات حضرت اباالفضل العباس علیه‏السلام است.

امیدوارم ثواب این خدمت ناچیز به روح گذشتگان من عاصی و هم‏چنین به روح مرحوم سید جواد ذاکر طباطبایی برسد، باشد که ما نیز از ره‏پویان راه حضرت اباالفضل علیه‏السلام باشیم.

23 / 4 / 1385