جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نوریان و ناریان

زمان مطالعه: 5 دقیقه

روز عاشورا به دشت کربلا

اندر آن وادی پرشور و نوا

شد سپاه نور و ظلمت روبه‏رو

نوریان و ناریان در گفت‏وگو

نوریان سرگشته‏ی شوق وصال‏

ناریان را سیر در راه ضلال‏

نوریان سرمست صهبای لقا

ناریان مخمور از جام هوی‏

نوریان سوداگران جان خویش‏

ناریان در غفلت از خسران خویش‏

نوریان جان داده جانان می‏خرند

ناریان نیران به ایمان می‏خرند

نوریان با عشق جانان سرخوشند

ناریان انسانیت را می‏کشند

نوریان از ما و من‏ها رسته‏اند

رسته‏اند از خود به حق پیوسته‏اند

ناریان از بهر دنیا خسته‏اند

پای در زنجیر غفلت بسته‏اند

نوریان دور از جدائی گشته‏اند

رسته از خویش و خدائی گشته‏اند

ناریان افتاده در دام امل‏

جمله (کالانعام) نی (بل هم اضل)

نوریان دلداده‏ی فیض حضور

ناریان افتاده در دام غرور

ناریان را دیده‏ی دل گشته کور

کورکورانه اسیر دست زور

روح انسانیت از کف داده‏اند

بی‏هدف در کوره‏راه افتاده‏اند

بنده‏ی دنیای دون گردیده‏اند

خود به دست خود زبون گردیده‏اند

تابع امر یزید کافرند

ریشه‏ی خود، خود به دست خود برند

نوریان در فکر انسانیتند

مشعل افروز طریق عزتند

در پی حریت و آزادیند

در عمل آزادگان را هادیند

نوریان را رهبری خالق صفات‏

از عنایات خدای کاینات‏

رهبری خود رهبران را رهبر او

نیست دست عقل‏ها را ره بر او

رهبری آئینه عز و وقار

نفس عزت بر در او خاکسار

رهبری مسندنشین قرب حق‏

خاکبوسان درش فجر و فلق‏

رهبری سرحلقه آزادگان‏

رهبری از او گرفته عز و شان‏

رهبری محو جمال کبریا

تابع فرمان مر او را ماسوا

رهبری احیاگر دین مبین‏

دلربای عاشقان راستین‏

کیست این شایسته رهبر جز حسین‏

جان زهرا مرتضی را نور عین‏

لاجرم این رهبر شایسته را

پیروی باید همه صدق و صفا

پیروان صادق این مقتدا

شهریاران صفایند و وفا

همرهان رهبری همچون حسین‏

سرفرازانند اندر نشأتین‏

دست از دنیای فانی شسته‏اند

جسته‏اند از جان و جانان جسته‏اند

جمله از قید علایق رسته‏اند

بر حسین علیه‏السلام بن علی علیه‏السلام دل بسته‏اند

رهروان راه جانان گشته‏اند

فارغ از جسم و همه جان گشته‏اند

می ز مینای ولا نوشیده‏اند

جامه‏ی آزادگی پوشیده‏اند

سر فرونارند جز بر پای دوست‏

نیست در دلها به جز سودای دوست‏

از دل و جان بندگان درگهند

بنده‏اند و کون و امکان را شهند

نی خطا شد هر یک از این بندگان‏

نازها دارد به شاهی جهان‏

آری آری بنده‏ی دربار او

جز لقای او ندارد آرزو

هر که بر پای حسینی سر نهد

پای از کون و مکان برتر نهد

اندرین درگه گدائی مهتری است‏

وندرین درگه غلامی سروری است‏

بندگان مخلص این آستان‏

پای بگذارند بر فرق شهان‏

زان سرافرازان شور حق به سر

ساقی لب تشنگان ممتازتر

پایه‏ی عشقش ورای فکرها

صحبت فضلش برون از ذکرها

خامه را آن قدرت تحریر کو؟

تا نویسد از کتاب فضل او

قدرت تعریف ما و فضل او

فی المثل مقیاس بحر است و سبو

در شجاعت مرتضی را مظهر او

خسرو دین را امیر لشکر او

در مدیحش بس که در روز بلا

در وداع آن مه برج وفا

عالم ایجاد را فلک نجات‏

آن که او را بد طفیلی ممکنات‏

سرور آزادگان عالمین‏

پور حیدر، زاده‏ی زهرا حسین‏

بهر او صدها در اکرام سفت‏

از کرم «ارکب بنفسی أنت» گفت‏

یعنی ای آئینه‏ی صدق و صفا

جان به قربان تو ای جان اخا

ای پناه اهل بیت مصطفی‏

جعفر طیار دشت کربلا

تو مرا میر سپاه و لشکری‏

اندرین صحرا معین و یاوری‏

ای به صولت مرتضائی ضرب شست‏

تا تو هستی نی مرا بیم شکست‏

نامه کوته کن حزین زین گفت‏وگو

شمه‏ای از صولت عباس گو

گر چه هرگز با زبان آدمی‏

نیست ممکن مدح او گفتن همی‏

درخور شأن و مقام او ثنا

یا شنیدن باید از معصوم‏ها

یا مگر روح القدس سازد مدد

تا توان گفتن یک از صدهای صد

اوست آری شیرزاد مرتضی‏

محرم اسرار شاه کربلا

در شجاعت شیر حق را یادگار

در صفت هیجا قوی دشمن شکار

در عبادت عابد ایام خود

در فضیلت شاهد او نام خود

نام بوالفضلش نباشد بی‏سبب‏

بنده‏ی درگاه او فضل و ادب‏

روز عاشورا به میدان نبرد

آن یگانه نامدار رادمرد

آن نیستان شجاعت را اسد

کرد رو بر آن گروه لا تعد

گفت هان ای کوفیان دین تباه‏

روزگار عمرتان بادا سیاه‏

قدر آل مصطفی نشناختید

تیغ کین بر حجت حق آختید

غافل از دین، عبد دنیا گشته‏اید

در دو عالم خوار و رسوا گشته‏اید

عارتان باد ای گروه کین شعار

این حسین است آیت پروردگار

عالم امکان طفیل هست اوست‏

روز محشر حکم‏ها در دست اوست‏

نور چشمان رسول است این حسین‏

جان زهرای بتول است این حسین‏

گر چه از ظلم شما دل خسته است‏

دین و ایمان بر وجودش بسته است‏

ای جماعت زامر حق این مقتدا

تا ابد دارد ولایت بر شما

گر نظر گیرد دمی از ماسوا

عالم ایجاد می‏گردد فنا

حجت الله است و از امر خدا

ثابت و سیار از او دارد بقا

من که خود پور رشید حیدرم‏

بر در این شه کمینه نوکرم‏

گر دهد فرمان جنگم شهریار

تیره گردانم شما را روزگار

این صفوف و این نظام و این سپاه‏

در نظر نبود مرا جز پر کاه‏

گر کشم تیغ شرربار از نیام‏

ضرب شستم می‏رسد تا شهر شام‏

بشکنم این لشکر ظلام را

خوار گردانم امیر شام را

گر همه روی زمین لشکر شود

لشکری از قوم جنگاور شود

ذره‏ای در دل مرا نبود هراس‏

زین عنایت حی یکتا را سپاس‏

من علی المرتضی را وارثم‏

صولت شیر خدا را وارثم‏

قدرت الله و یدالله زاده‏ام‏

رهبرم را بنده‏ام، آزاده‏ام‏

رهبرم خود رهبر آزادگان‏

آستان اقدسش کهف امان‏

مصطفی را پاره‏ی تن باشد او

مظهر اوصاف ذوالمن باشد او

هر که او را دست بر دامن زند

قدرت دیو هوی را بشکند

هر که از دام هوی گردد رها

بی‏خود از خود گردد و گردد خدا

ای گروه از حقیقت بی‏خبر

وز مزایای فضیلت بی‏خبر

بندگان نفس دون گردیده‏اید

خود به دست خود زبون گردیده‏اید

عاری از ایمان و دین گردیده‏اید

خصم قرآن مبین گردیده‏اید

دست از دامان دونان برکشید

بر فرار آدمیت پر کشید

بشنوید ای غافلان دین‏فروش‏

بر نصیحت‏های من دارید گوش‏

جیفه‏ی دنیا ندارد آن بها

بهر آن گردید از ایمان جدا

سرور کونین باشد این حسین‏

معنی ثقلین باشد این حسین‏

دید آن پاکیزه رای نامور

پند را بر آن عنودان نی اثر

در کفی شمشیر و در دستی لوا

زد نهیبی بر سمند تیزپا

از یکی تکبیر قهرآمیز او

لرزه‏ها افتاد بر جان عدو

شد هزیمت لشکر کین را چنان‏

که رمد روباه از شیر ژیان‏

خصم را عزم فرار آغاز شد

راه بر سوی فراتش باز شد

کشتی صولت به دریا پا نهاد

چهره در آیینه‏ی آبش فتاد

تا نسیم آب بر جانش رسید

دل ز اندوه و ملالش آرمید

گفت با خود آن امیر تشنه کام‏

شکر ایزد را که شد تحصیل کام‏

می‏رسانم آب را بر تشنگان‏

می‏نشانم شعله‏ها از جانشان‏

آب ای سیاله‏ی جان حیات‏

زنده از فیض تو نفس کاینات‏

چون شد از آل علی ماندی به دور

لیک سیراب از تو شد وحش و طیور

آه و آه ای فیض بخش جان و دل‏

چون نگشتی از لب اصغر خجل‏

شد صحاری فیض یاب از جود تو

یافت هستی بود خود از بود تو

آل پیغمبر ولیکن تشنه‏کام‏

خیل خوبان تشنه کام و خشک جام‏

برد مشتاقانه سوی آن آب دست‏

تا برودت بر دل سوزان نشست‏

کرد یاد کام عطشان حسین‏

لعل خشک آن امام نشأتین‏

یاد او شوری به سر انگیختش‏

شست دست از آب و از کف ریختش‏

آری آن محو تولای حسین‏

ساقی سرمست و والای حسین‏

مشک را پر کرد و بیرون شد زآب‏

دل به یاد تشنگان در التهاب‏

آب را کرد از لب عطشان خجل‏

آن پلنگ افکن نهنگ شیردل‏

این سزد آری زفرزند علی‏

آن مواسی پور دلبند علی‏

آن سپهر مهر را بدر تمام‏

کرد با شوق لقا عزم خیام‏

کاش می‏دادی امان دست قضا

تا رساند آب را بر خیمه‏ها

تا مگر سوز عطش را کم کند

زخم‏های تشنگان مرهم نهد

حیف عکس مدعا تقدیر شد

قسمت مشک پرآبش تیر شد

خون برون شد جای اشک از چشم تر

حاصل سعیش شد آن دم که هدر

بر سر دستان چه آمد سر چه شد

کار آن سردار نام‏آور چه شد

آه یابن العسکری دل شد کباب‏

برد فکر ماجرا آرام و تاب‏

بوتراب آمد چسان از صدر زین‏

آن سپهسالار شاهنشاه دین‏

دید در آن دم چها آن چشم پاک‏

گفت از دل یا اخا ادرک اخاک‏

شاه دید آمد چسان بر قتلگاه‏

یا چسان سردار خود را دید شاه‏

خامه و طبع حزین را نی توان‏

خود بیا آن روضه‏ی جانسوز خوان (1).


1) اثر طبع شاعر بااخلاص آذربایجان جناب آقای حیدر خسروشاهی متخلص به: حزین.