نقل کردهاند: لقمان حکیم به مسافرت رفت و سفرش طول کشید.
وقتی از مسافرت آمد، کنیزش گفت: لقمان کجا بودی؟ دیر آمدی.
لقمان! بابایت مرد.
لقمان گفت: راست میگویی؟ ای داد که رشتهی زندگی ما پاره شد.
به خدا! تا بابا زنده است این بچهها دور هم هستند، همین که بابا میمیرد هر کدام یک طرف میروند.
کنیز گفت: لقمان! باز هم دیر آمدی.
لقمان گفت: چه شده؟
کنیز گفت: مادرت هم مرد.
لقمان گفت: راست میگویی؟ ای داد! خانهای که مادر ندارد چراغ ندارد، نور ندارد.
یک وقت صدا زد: لقمان! باز هم دیر آمدی.
گفت: چه شده؟
کنیز گفت: برادرت هم مرد.
لقمان گفت: ای داد! کمرم شکست.
آی زن و مرد! یک وقت دیدند حسین علیهالسلام دستش را به کمر گرفت، صدا زد: عباس! الآن کمرم شکست. (1).
صلی الله علیک یا اباالفضل؛ ده مرتبه بحق العباس یا الله!
1) و لما قتل العباس قال الحسین علیهالسلام: الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی، (بحارالانوار ج 45، ص 42(.