جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

به جای مصطفی خفتی شب تار

زمان مطالعه: 4 دقیقه

به جای مصطفی خفتی شب تار

که از خواب تو عالم گشت بیدار

علی ای محرم اسرار مکتوم‏

علی ای حق از حق گشته محروم‏

علی ای آفتاب برج تنزیل‏

علی ای گوهر دریای تأویل‏

علی ام‏الکتاب آفرینش‏

علی چشم و چراغ اهل بینش‏

علی اسم رضی بی‏مثال است‏

علی وجه مضیی‏ء ذوالجلال است‏

علی جنب القوی حق مطلق‏

علی راه سوی حضرت حق‏

علی در غیب مطلق سر الأسرار

علی در مشهد حق نور الأنوار

علی حبل المتین عقل و دین است‏

امام الأولین و الآخرین است‏

علی ای پرده‏دار پرده‏ی غیب‏

برافکن پرده از اسرار لاریب‏

به دانایی زکنه کون آگاه‏

به هنگام توانایی یدالله‏

بود خال لب او نقطه با

به ظاهر اسم و در باطن مسمی‏

خم ابروی او چوگان کونین‏

که جز احمد رسد تا قاب قوسین‏

در اوج عزت عالی و تقدس‏

به هنگام تنزل فیض اقدس‏

جهان بودی سراسر شام دیجور

نبودی گر در او این آیه‏ی نور

در آن ظلمت که این آب حیات است‏

خلیل عشق و خضر عقل مات است‏

گشاید گر زبان فصل الخطاب است‏

فروبندد چو لب، علم الکتاب است‏

به تشریع و به تکوین جان تن اوست‏

ولی الله قائم بالسنن اوست‏

ببخشد در رکوع خاتم گدا را

به سجده جان و دل داده خدا را

یلی الخلق و یلی الحق در علی جمع‏

فلک پروانه رخسار این شمع‏

شب اسرا به خلوتگاه معبود

لسان الله علی احمد اذن بود

کلام الله ناطق شد از آن شب‏

که حق با لهجه‏ی او گفت مطلب‏

لسان الصدق او در آخرین است‏

دلیل ره برای اولین است‏

چه موزونتر بود زآن قد و قامت‏

که میزان است در روز قیامت‏

چو قهر حق بلرزاند جهان را

بود لنگر زمین و آسمان را

در این خاک آنچه بنهفته زاسرار

چو گوید مالها گردد پدیدار

زآدم تا مسیحا بسته لب را

مگر بگشاید او اسرار رب را

نگاهی گر کند آن ماه رخسار

به خورشید فلک ماند زرفتار!

کسی که نزد آن اعلی علی است‏

همو بر ماسوی یکسر ولی است‏

تویی صبح ازل بنما تنفس‏

که تا روشن شود آفاق و انفس‏

که موسی آنچه را نادیده در طور

ببیند در نجف نور علی نور

تویی در کنج عزلت کنز مخفی‏

بیا بیرون که هستی تاج هستی‏

تو در شب شاهد غیب الغیوبی‏

تو اندر روز ستار العیوبی‏

تو نور الله انور در نمودی‏

ضیاء الله از هر در وجودی‏

تو ساقی زلال لا یزالی‏

جهان فانی تو فیض بی‏زوالی‏

تو اول واردی در روز موعود

تو اول شاهدی در یوم مشهود

لوای حمد در دست تو باید

علمداری خدا را چون تو شاید

نه تنها پیش تو پشت فلک خم‏

که آدم تا مسیحا زیر پرچم‏

اگر بی‏تو نبودی ناقص آیین‏

نبود (الیوم اکملت لکم دین)

تو چون هستی ولی عصمة الدین‏

ندارد دین و آیین بی‏تو تضمین‏

به دوش مصطفی چون پا نهادی‏

قدم بر طاق او ادنی نهادی‏

به جای دست حق پا را تو بگذار

که این باشد یدالله را سزاوار

نباشد جز تو ثانی مصطفی را

تویی در (انما) ثالث خدا را

چو در روی تو نور خود خدا دید

تو را دید و برای خود پسندید

چون آن سیرت در این صورت قلم زد

تبارک گفت بر خود کاین رقم زد

اگر بر ماسوی شد مصطفی سر

بر آن سر مرتضی شد تاج و افسر

بود فیض مقدس سایه‏ی تو

زعقل و وهم برتر پایه‏ی تو

تو را چون قبله‏ی عالم خدا خواست‏

به یمن مولد تو کعبه را ساخت‏

خدا را خانه زادی چون تو باید

که لوث لات و عزی را زداید

شد از نام خدا نام تو مشتق‏

زقید ما سوی روح تو مطلق‏

کلید علم حق باشد زبانت‏

لسان الله پنهان در دهانت‏

سلونی گو تو در جای پیمبر

بکش روح القدس را زیر منبر

چو بگشایی لب معجز نما را

چون بنمایی کف مشکل گشا را

برد آن دم مسیحا را زسر هوش‏

کند موسی ید بیضا فراموش‏

متاع جان چون آوردی به بازار

به (من یشری) خدایت شد خریدار

به جای مصطفی خفتی شب تار

که از خواب تو عالم گشت بیدار

زدی بر فرق کفر و شرک ضربت‏

زجن و انس بردی گوی سبقت‏

کجا عدل تو آید در عبادت‏

که ثانی اثنین حقی در شهادت‏

بنه بر سر تو تاج لافتی را

به دوش افکن ردای (هل اتی) را

بیا با جلوه‏ی طه و یس‏

نشین بر مسند ختم النبیین‏

که آدم تا به خاتم جمله یکسر

نمایان گردد از اندام حیدر

از آن سوزم که بر تخت سلیمان‏

نشسته دیو و آصف زیر فرمان‏

»اقیلونی» نشسته بر سر کار

»سلونی» لب فروبسته زگفتار

گهی بر دوش عقل کل سواری‏

چو خورشیدی که در نصف النهاری‏

گهی در چنگ دونانی گرفتار

به مانند قمر در عقرب تار

نوای حقی اندر سوز و درساز

یداللهی گهی بسته گهی باز

بر افلاک ار بتابی آفتابی‏

اگر بر خاک خوابی بوترابی‏

بیا و پرچم حق را برافراز

که حق گردد به عدل تو سرافراز

گره بگشا دمی زآن راز پنهان‏

به تورات و به انجیل و به قرآن‏

چو بگشایی لب از اسرار تنزیل‏

فروریزد به پایت بال جبریل‏

به محراب عبادت چون قدم زد

قدم در عرصه‏ی ملک قدم زد

همه پیغمبران محو نیازش‏

زسوره‏ی انبیا اندر نمازش‏

که لرزد عرش او با قلب آرام‏

شده در ذکر حق یکباره ادغام‏

همه سرگشته او از شوق دیدار

دل از کف داده و داده به دلدار

که «ثار الله» ناگه بر زمین ریخت‏

فغان شیرازه‏ی توحید بگسیخت‏

چون فرق فرقدان شمشیر سایید

قمر مشتق شد و بگرفت خورشید

زمین و آسمان اندر تب و تاب‏

که خون آلوده گشته روی مهتاب‏

فلک خون در غمش از دیده می‏سفت‏

علی فزت و رب الکعبه می‏گفت‏

تعالی الله از این اعجوبه دهر

خدا را مظهر اندر لطف و در قهر

به شب از ناله‏اش گوش فلک کر

به روز از پنجه‏اش خم پشت خیبر

بلرزاند زهیبت ملک امکان‏

ولی خود لرزد از آه یتیمان!

زجزر و مد آن بحر فضایل‏

خرد سرگشته پا وامانده در گل‏

چه گویم من زاوصاف کمالش‏

ببین حق در جمال و در جلالش‏

چو باشد حیرة الکمل صفاتش‏

خدا می‏داند و اسرار ذاتش‏

به حق حق که باشد ظل ممتد

زدیهور و زدیهار و زسرمد

وحیدم من اگر در جرم و تقصیر

سگی بودم شدم در کوی تو پیر

بر آن خوانی که یک عالم نشسته‏

سگی هم در کنارش پا شکسته‏

تو که قاتل به خوان خود بخوانی‏

نپندارم که این سگ را برانی (1).


1) این قصیده‏ی غرا، اثر طبع فقیه فرزانه، مدافع پرسوز و گداز حریم اهل البیت علیهم‏السلام آیةالله العظمی آقای حاج شیخ حسین وحید خراسانی – دام ظله الوارف – است که در منقبت حضرت مولی الموحدین، مظلوم تاریخ، مولود کعبه و شهید محراب حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام سروده‏اند.