زمانی که در نجف بودم، وبای شدیدی در نجف و حوالی آن شیوع یافته بود، و دو ماهی طول کشید. دوازده هزار نفر در نجف تلف شدند. تا آنکه به قصد زیارت کربلای معلی از نجف خارج شدم و تا کاروانسرای شور که در وسط راه است پیاده آمدم. نوری به من رسید و گفت: از کجا میآیی و به کجا میروی؟
گفتم: از میان اعراب بادیه میآیم و تا اینجا قصد من بود. گفت: دورغ مگو از نجف میآیی و قصد کربلا داری! تشویق مدار، من رفیق تو هستم و با یکدیگر میرویم به کربلا. گفتم: چون راه ورود به کربلا را بستهاند و نمیگذارند اهل نجف
تردد کنند، مصلحت را در این میدانستم. گفت: خاطر جمع باش بر تو باکی نباشد. من تو را میگذرانم. خوشدل شدم و با یکدیگر پیاده به راه شدیم و مشغول صحبت بودیم. به مدت قلیلی بدون زحمت رسیدیم به پشت کربلا که حالا قبرستان یا قرنطینه ده روزه مترددین. به پیرمرد گفتم: بیا از سمت باغات برویم و الا ما را میگیرند، خندید و گفت: خاطر جمع باش با بودن من ترسی به خود راه مده و حال بیا از کنار خیمه سربازان بگذریم. من چند سکه طلا برای خرجی به همراه برداشته بودم آنها را در کفشم گذاشتم تا اگر ما را گرفتند ایمن باشد.
پیرمرد میخندید و میگفت: عجب است که من تو را اینقدر ایمنی میدهم و تو آسوده خاطر نیستی. چون گنبد مطهر حضرت اباالفضل العباس (علیهالسلام) در روبهروی ما نمایان بود متوسل به آن حضرت شدم و آرامش کامل برایم حاصل شد. به راحتی از کنار سربازان گذشتیم، مثل اینکه اصلا ما را نمیدیدند. سپس پیرمرد از من خداحافظی کرد و رفت.
بار سوم که برای زیارت مشرف شدم در خواب دیدم که کسی میگوید: هر گاه کسی متوسل به حضرت عباس (علیهالسلام) شود، این لفظ: «عبدالله أباالفضل دخیلک» را بگوید حاجت او برآورده شود. (1).
1) علامه شیخ محمد باقر نویسنده کتاب کبریت احمر.