جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سقاخانه‏

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

کاسبی در بازار اصفهان مغازه‏ای داشت، و کنار مغازه‏اش یک سقاخانه‏ای به نام حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) بود. او چون علاقه زیادی به حضرت عباس (علیه‏السلام) داشت، می‏گفت: آقا جان من به عشق شما این سقاخانه را تمیز می‏کنم. و از آن به خوبی نگهداری می‏کنم و آن را آب می‏کنم که مردم تشنه از آن بیاشامند و بیاد لب تشنه برادرت آقا امام حسین (علیه‏السلام) و فدارکاری و ایثار و وفای شمام بیفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداری کن که یک وقت سارق و دزد به آن نزند.

هر روز کارش این بود که سقاخانه حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) را تمیز کند و آب در آن بریزد و یخ می‏گذاشت و مردم لب تشنه از آن می‏آشامیدند و می‏رفتند. یک روز صبح به مغازه آمد و مشاهده کرد که تمام لوازمات مغازه را دزدیده‏اند، خیلی ناراحت شد و صدا زد: یا ابوالفضل (علیه‏السلام) من سقاخانه‏ات را تمیز می‏کردم آب می‏ریختم و این قدر به شما علاقه داشتم و محبت می‏کردم و مردم را به یاد شما و برادرت می‏انداختم، حالا باید دزد مغازه مرا بزند. اگر مال من برنگردد دیگر نه من و نه تو…

با عصبانیت به خانه برمی‏گردد. روز بعد به مغازه می‏آید و مشاهده می‏کند که تمام لوازم و اجناسش در مغازه‏اش سر جایش برگشته و دو نفر دم در مغازه ایستاده‏اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشم‏شان به صاحب مغازه‏

می‏افتد به دست و پای او می‏افتند و می‏گویند: ای آقا ما را ببخش چون آقا ابوالفضل (علیه‏السلام) رضایت شما را خواسته و الا ما هلاک خواهیم شد. (1).


1) کرامات العباسیه شیخ علی میر خلف‏زاده، ص 43.