جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا شفایم بده

زمان مطالعه: 2 دقیقه

جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای مرتضی ذاکری از طلاب حوزه علمیه قم، در نامه‏ای کرامتی را به این گونه بیان کردند. در سال 1357 به عتبات عالیات مشرف شدم. یکی از همسایگان به نام حاج جواد حاجم این جریان را که برای خود او اتفاق افتاده بود بیان کرد:

در ایام جوانی با عده‏ای جوان عیاش و بی‏بندوبار آشنا بودم که گه‏گاهی با این عده به حومه شهر نجف که جای سرسبز هم بود می‏رفتم و مشغول صید و می‏گساری می‏شدیم. روزی بعد از شرابخواری یکی از همراهانمان در حالت مستی تفنگ را به سمت من گرفت و به سوی من شلیک کرد و ساچمه‏های تفنگ بر دیواره‏های قلبم اثر گذاشت. مدتی را به معالجه در عراق گذراندم اما مؤثر واقع نشد. تا این که قصد عزیمت به خارج را نمودم. ایام عاشورا بود و کربلا مملو از زائران و سینه‏زنان و قمه زنان؛ در آنجا گرد هم جمع شده بودند و هر کس به نوبه خود ابراز حزن و اندوه می‏کرد راه خود را از سمت نجف اشرف به طرف کربلا قرار دادم. اتفاقا همان روز عاشورا، را جهت توسل به حضرت قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) به صحن و حرم آن حضرت مشرف شدم. با حالی ناراحت و حزن‏آلود وارد صحن شدم، گذرنامه‏ام هم همراهم بود. در همین حین و حال متوجه دسته عزاداری شدم که با حالت سینه‏زنی و زنجیرزنی و قمه‏زنی وارد

حرم شدند. ناگهان از خود بی‏خود شدم و به درون قمه‏زن‏ها رفتم و قمه را از دست یکی از آنها گرفتم و حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) را مخاطب قرار دادم، و از گذشته خود اظهار پشیمانی و ندامت کردم. در حالی که مشغول قمه‏زنی گردیدم آقا را مخاطب قرار داده و عرض کردم: یا شفایم بده یا آنقدر قمه می‏زنم تا دستم از کار بیافتد. همان گونه که مشغول بودم عده‏ای از اطرافیان سوی من آمدند و قمه را از دستم گرفتند و بر زمین افتادم و بیهوش گردیدم. مرا به محلی بردند که قمه‏ی قمه‏زن‏ها را آماده کرده بودند. بعد از حمام رفتن و شستشوی خود، و خوردن ناشتایی به توسل به حضرت قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) پرداختم و کم کم خوابم برد.

در خواب دیدم سیدی بر بالینم آمد و فرمود: بلند شو. عرض کردم: مریضم، وضعم این است که می‏بینید و قدرت بلند شدن ندارم. فرمود: بلند شو که خوب شدی و تکرار کرد. از خواب بیدار شدم. در حالی که به خود می‏نگریستم و سینه و محل اصابت ساچمه را بررسی می‏کردم دیدم اثری از آن درد وجود ندارد و خود را آزمایش نمودم و دیدم که به خوبی و کامل بهبودی حاصل کردم پس از آن به نجف اشرف برگشتم. همه با تعجب پرسیدند: چرا نرفتی؟ تو وضعت خوب نیست زودتر برای معالجه به محل مورد نظر حرکت کن.

جریان قمه‏زدن و توسل به آقا قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) و شفایافتن توسل آقا را نقل کردم.

پس از مدتی ازدواج کردم و خداوند هم چند فرزند پسر به من عطا فرمودند و من منتظر دختری بودم و بالآخره متوسل به آقا قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) شدم. در خواب دیدم که درب منزل را زدند و گفتند: میهمان می‏خواهی یا نه؟ درب را

باز کن. وقتی باز کردم دیدم دوازده نفر جنس مذکور و سیزدهمی یک دختر بود داخل شدند. سپس از خواب پریدم و بعدها همان شد که در خواب دیدم. این همان نتیجه توسل به آقا قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس علیه‏السلام است.