آقای حاج محمد تاجی نژاد ساکن داراب، 64 ساله متولد سال 1315 شمسی نقل کرد:
من و برادرم در صحرا مشغول کشاورزی بودیم. یکی دو ساعت به غروب مانده بود که یک نفر ظاهر شد و ایشان در بین من و برادرم بودند و رو به من کردند و گفتند: که… [آقای فلانی] این کار را نکن. بعد ایشان حرکت کردند و تقریبا ده قدمی از ما دور نشده بودند که برادرم به من نگاه کرد و گفت: این شخص که بود تو را می شناخت؟ من به برادرم نگاه کردم، آقا ناپدید شدند.
غروب به خانه برادرم (حاج حسن) رفتیم. به مادرم و خواهرم گفت: که یک نفر با این مشخصات بین ما ظاهر شد و با برادرم صحبت کرد و با من صحبت نکرد و بعد از مدتی ناپدید شد. مادرم به سوی من آمد و گفت: چرا چیزی از او نمیگویی؟ من گفتم: میترسم.
از این ماجرا یک سال گذشت. من در زیر کوه بودم (کوهی در نزدیکی شهر بود که مردم در قدیم قرآنهای مستعمل را برای اینکه هتک حرمت نشود در این غار قرار میدادند) که آقا دوباره ظاهر شدند و فرمودند: محمد جان من زیر این غار است. برویم توی غار تا تو را از ناراحتی که داری نجات بدهم (ناراحتی من به خاطر مرگ فرزند خواهرم بود(. موقعی که داخل غار شدیم فرمودند: برای بچه خواهرت ناراحتی؟ گفتم: بله. گفتند: که خواهر تو بعد از یک ماه حامله میشود و پس از نه ماه حاملگی دو فرزند پسر به دنیا خواهد آورد که هر پسری پشت سرش یک مهره هست که اگر مادر بچهها آن مهرهها را بخورد آن بچهها هم سالم میمانند و هم در ایران نمونه میشوند.
بعد از یک ماه خواهرم حامله شد و پس از نه ماه دو فرزند پسر به دنیا آورد. مادرم ماما بود، به خواهرم گفته بود مهرهها را بخورد و هر کاری میکرد خواهرم مهرهها را نخورد و بعد از شش ماه بچهها هر دو مردند.
من دوباره پس از چند روز ایشان را مشاهده کردم و فرمود: جای من زیر
همان غار است، هر کاری داری بیا توی غار من هر سال آقا را مشاهده میکردم. از سال 58 به جبهه رفتم و تمامی افراد جبهه (گروهان ما) آقا را همراه ما میدیدند و هر حاجتی داشتند برآورده میشد. پس از هفت سال که جبهه بودم به داراب برگشتم. بعد از جنگ در داراب هر ساله در روز عاشورا من به پای غار میرفتم و نان و حلوا میگذاشتم. و آقا چند لحظهای ظاهر میشدند و با آقا صحبت میکردم و آقا در غار میرفتند و ناپدید میشدند.
تا یک روز که من نذری داشتم به مادر بچهها گفتم: من بعد از کشیدن برنج به پایین غار میروم. بعد از انجام کارم به آنجا رفتم و شمعی روشن کردم و زود برگشتم (به خانه(. به در خانه که رسیدم، بچه سید مصطفی (از ذکر فامیل خودداری میکنم) آمد و گفت: بعد از امام خمینی یک امام در کوه پیدا کردی و شدی 14 امامی. من ناراحت شدم و رفتم پیش پدرش در مغازه و گفتم: که مردم پولشان را به مواد مخدر میدهند و میکشند و من پولم را شمع میخرم و در کوه روشن میکنم.
او گفت: نمیخواهد ناراحت شوی، منبر قحطی است که میروی در کوهها؟ من خیلی ناراحت شدم و قصد رفتن کردم. پس از رفتن من چند لحظه هم طول نکشید که او به زمین خورد و مرد.
فردای آن صبح پسرش به در خانه ما آمد و گفت: به کسی این ماجرا را نگو تا آبرویمان نرود. گفتم: دیدی چه آقایی دارم. از این جریان یک ماهی گذشت، آقا به من گفت: محمد ناراحت نباش، حال اگر میخواهی محل غار را به مردم نشان بده. حاج محمد گفت: مدت 42 سال است که من به اینجا میآمدم من به مردم گفتم: هر روز چند ماشین به اینجا میآمد و من یک حمد و هفت قل هو الله میخواندم و صدای ابوالفضل میزدم… و به مادرش قسم میدادم که طبیب
ایشان شما هستید و بیمار شفا پیدا میکرد.