جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

قدر اشک‏هایتان را بدانید

زمان مطالعه: 4 دقیقه

جناب آقای امیر حاج ابوالقاسم کرامتی از حضرت قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) را که در مجله خانه و خانواده شماره 19 سال سوم،

چاپ شده بود را اینگونه نقل کردند:

فرزند شیرین زبانم جلوی چشمان گریانمان داشت پرپر می‏شد و هیچ کاری هم از دست ما ساخته نبود تا این که…

کاش آن روز صبح هیچ گاه از راه نرسیده بود. از خواب که بلند شدیم شوهرم به سر کار رفت و من هم مشغول کارهای خانه شدم. دخترک شیرین زبانم هنوز توی رخت‏خوابش بود، بساط صبحانه‏اش را آماده کردم و به سراغش رفتم تا از خواب بیدار شود. اما برخلاف هر روز هیچ حرکتی نکرد. در آستانه در اتاق ایستادم و صدایش کردم: عزیزم پاشو، بیا صبحانه بخور.

دختر کم روی تختش تکان خورد اما هنوز از تختش پایین نیامد. به طرفش رفتم گمان کردم می‏خواهد خودش را برایم لوس کند. دستش را گرفتم به طرف پایین تخت کشاندمش اما او باز هیچ حرکتی نکرد. حوصله‏ام داشت سر می‏رفت او را در آغوش کشیدم و از تخت پایین آوردم و کف اتاق گذاشتمش اما او نتوانست بایستد و نقش زمین شد. دستش را گرفتم و بلندش کردم اما هنوز نمی‏توانست روی پای خود بایستد نگران شدم در مقابلش نشستم و او را از زمین بلند کردم و وادارش کردم که روی زمین بایستد اما باز هم به زمین خورد.

عصبانی شدم بر سرش فریاد کشیدم چرا روی پاهایت نمی‏ایستی؟ چرا خودت را لوس می‏کنی؟ دخترکم گریه‏اش گرفت و با همان لحن شیرین و گریه‏آلودش گفت: نمی‏توانم مامان‏جون نمی‏شود! با کف دست به پاهایش زدم اما او اصلا حس نکرد و حتی وقتی سوزن آوردم و سوزن را به پایش زدم هیچ عکس‏العملی نشان نداد. سرگردان و حیران مانده بودم نمی‏دانستم چه کار بکنم؛ گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. شوهرم کمی بعد به خانه رسید و من هم بچه را حاضر کرده بودم و به دکتر بردیم.

بعد از معاینات اولیه گفتند که دخترمان از کمر به پایین دچار اختلال شده و فلج شده است. دیگر از همه جا ناامید شده بودیم. تمام زندگیمان را فروختیم و تبدیل به دلار کردیم و به اروپا رفتیم و دخترمان را به چند پزشک خارجی نشان دادیم. همه قطع امید کردند….

دست از پا درازتر به ایران برگشتیم و دیگر هیچ در دست نداشتیم.

ایام محرم بود. ما مسلمان نیستیم اما حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) را می‏شناسیم و ناگهان به دلم افتاد که به آن آقا متوسل بشوم. صدای عزاداری از خیابان به اتاق می‏آمد و دخترم هم روی تختش دراز کشیده بود. دسته‏های عزاداری پشت سر هم رد می‏شدند، یک صحنه قشنگی دیدم. تعدادی دختر و پسر هم سن و سال دیدم که سر تا پا سیاه، در میان جمعیت حرکت می‏کردند. یک اسب‏سواری هم بود که مشک آبی بر دوش داشت؛ بچه‏ها کاسه‏های زرد رنگ مسی را به طرف آن اسب سوار می‏گرفتند. دلم خیلی سوخت شنیده بودم که کودکانی در روز عاشورا تشنه بودند و حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) کمکشان می‏کرد…

تداعی آن با آن چه که از جلوی رویم اتفاق افتاد شوری به دلم انداخت. دستمال سر دخترم را زیر پای بچه‏های عزادار انداختم آنها و دسته‏های عزادار گذشتند. دستمال روی زمین ماند و یکباره در دلم شور افتاد. دسته‏های عزاداری که گذشتند به میان خیابان رفتم. دستمال را از روی زمین برداشتم خیس و گلی شده بود، نیت کردم همان دستمال را به پای دخترم به عنوان تبرک ببندم.

به طرف خانه رفتم. وقتی رسیدم دم خانه با آن که می‏دانستم کسی به جز دخترم در منزل نیست دستم را روی زنگ فشار دادم. حال خودم را نمی‏فهمیدم چند لحظه گذشته به یک باره در خانه به وسیله دخترم باز شد. زبانم بند آمده بود گمان کردم خواب می‏بینم، به اطراف نگاه کردم و به دخترم دست کشیدم و

دیدم که خواب نیستم. دخترم خیره خیره به من نگاه کرد و بعد لبخندی زد به طرف داخل خانه دوید وارد خانه شدم دخترم داخل خانه داشت دنبال چیزی می‏گشت اما چیزی پیدا نکرد؛ به داخل حیاط دوید، به داخل آشپزخانه هم سر کشید اما…

وقتی ناامید شد با حالت ناامیدی و نارضایتی به طرف من که هنوز بهت‏زده بودم آمد و با حالت گلایه‏آمیز گفت: مامان خیلی بدی! حیران‏تر از آن بودم که پاسخی بدهم هیچ کلامی به زبانم نمی‏آمد اما دلم یک دنیا حرف داشت. چند لحظه گذشت تا این که دخترم دوباره به حرف آمد و گفت: اگر تو نیامده بودی دوستانم از اینجا نمی‏رفتند. ناگاه گفتم: کدام دوستانت عزیزم؟!

با لحنی گلایه‏آمیز گفت: همان دوستانم که داشتم باهاشون بازی می‏کردم، گفتم: دخترم از کی حرف می‏زنی؟ دخترم که هنوز در و دیوار خانه را می‏نگریست و در جستجو بود گفت: روی تختم خوابیده بودم دیدم چند بچه دارند تختم را تکان می‏دهند بیدار شدم و بهشون گفتم: چرا تختم را تکان می‏دهید؟

یکی از آن بچه‏ها که انگار از زیر صورتش خون می‏آمد گفت: پا شو بریم بازی عمویمان می‏خواهد به تو آب بدهد. گفتم: من که نمی‏توانم بایستم به عمویتان بگویید بیاید به اتاق من. یکی دیگر از آن بچه‏ها که جلوتر از من بود گفت: عموی ما توی حیاط است نمی‏تواند بیاید تو، پاشو برویم تو حیاط بازی کنیم.

دوستانم دستم را گرفتند و از تخت آمدم پایین رفتم توی حیاط عموی آنها توی حیاط بود روی اسب نشسته بود. مامانی! عموشان انگار دست نداشت. از یک ظرفی که روی اسبش بود به من آب داد، آبش خیلی خوش‏مزه بود بعدش هم داشتم با دوستانم بازی می‏کردم که ناگهان صدای زنگ آمد و من آمدم در را باز

کنم و وقتی برگشتم دیگر دوستانم رفته بودند…

دخترم یکسره حرف زد و من هم یکسره گریه کردم. چند لحظه گذشت و وقتی سکوت کرد مرا دید به آغوشم پرید با دست‏های کوچک و ظریفش به سر و صورتم زد. گفت: مامانی تو خیلی بدی چرا آمدی که دوستانم بروند؟!

دیگر برایتان چیزی نمی‏نویسم. قدر اشک‏هایتان را بدانید با خودتان خلوت کنید… خوشا به شما با این کربلا و عاشورایی که دارید.