در کتاب «حضرت ابوالفضل مظهر کمالات و کرامات ج 2 صفحه 448» چنین آمده است:
از یک روحانی و امام جماعت محل نقل میکند که او این قصه را این چنین بیان میکند، که همه ساله در ایام محرم و صفر برای تبلیغ به خوزستان میرفتم. یک سال برای درک فضیلت زیارت اربعین به کربلا مشرف شدم زوار زیاد آمده بود. منزل مناسبی پیدا نکردم و با چند نفر روحانیون مقابل صحن مطهر حضرت سید الشهداء (علیهالسلام) در سرای پاشا اتفاقی اجاره کردیم. بعد از ظهری، از حرم مطهر به منزل میآمدیم، جمعیت بسیاری را در راه مشاهده کردیم. سئوال کردیم
گفتند: جوانی دیوانه شده و ناآرامی میکند و مردم برای تماشای جمع شدهاند.
نزدیک شدیم دیدیم زنی با یک حال عجیبی گریه میکند. از علت گریهاش پرسیدیم با سوز عجیبی گفت: من اهل کازرون هستم، و چند فرزند یتیم دارم که مشکلات آنها به دوش من است و این دیوانه پسر بزرگ من است، بعد از تحصیلات و گرفتن دیپلم حالش به هم خورده و عقلش را از دست داده به پزشکان شیراز و اصفهان و تهران مراجعه کردیم نتیجهای نگرفتیم. گفتند او را به خارج کشور ببر؛ وضع مالی من اجازه نمیدهد، تصمیم گرفتم برای شفا خدمت حضرت امام حسین و حضرت ابوالفضل (علیهماالسلام) برسم، شاید عنایتی بفرمایند، عدهای مرا ملامت میکردند اعتنایی نکردم و حرکت کردیم به سوی کربلا، خوشبختانه متجاوز از 20 نفر از اهالی کازرون با ما همسفر شدند وقتی به کربلا رسیدیم رفقای کازرونی از ما جدا شدند گفتند ما تحمل کارهای این دیوانه را نداریم. بالاخره مجبور شدم در این سرا منزل کوچکی اجاره کردم. اکنون مشاهده میکنید فرزندم چه میکند. آن جوان فحاشی میکرد و به مادرش ناسزا میگفت و جمعیت زیادی از تماشاچیان میخندیدند و مادر گریه میکرد.
من ناراحت شدم رو کردم به تماشاچیان گفتم: ایستادهاید میخندید و مسخره میکنید بروید جلوی او را بگیرید. گفتند: کاری از ما ساخته نیست خودت برو نزدیک و از او جلوگیری کن؛ رفتم جلو نام او را صدا زدم گفتم: آقای «ماندنی» بای ببینم چه میگویی؟ دیدم خرامان خرامان به طرف من آمد و یک مرتبه حمله کرد که گلوی مرا بگیرد و مرا خفه کند. من با فضل خدا عجله کردم. [البته این سید بزرگوار قد بلند و رشیدی دارد] و چند سیلی محکم به گوش او نواختم و فورا نشست و دستهای خود را روی صورتش گذاشت و چند مرتبه گفت: «أبقاکم الله«. بلند شو فورا بلند شد، کسی بود به نام حسین صدا زدم
گفتم: طناب بیاور. طنابی حاضر کرد و با کمک رفقا دستهای او را بستیم و زیر بغلش را گرفتیم و رفتیم به طرف صحن مطهر حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) و صحن که رسیدیم به حسین گفتم: قدری عجله کن و جلو بیا. دیوانه نگاهی کرد و گفت: حسین تویی! گفت: آری. باز گفت: حسین بی سر تویی؟ و با لگد محکم به پای او زد. گفتم: چرا چنین کردی؟ گفت: «أبقاکم الله«.
دیوانه را بردیم نزدیک رواق برای اذن دخول. ایستادیم، دیوانه چند مرتبه تعظیم کرد و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون«. من گریه کردم، دیوانه فرار کرد و رفت آخر صحن مطهر لب ایوانی نشست. خودم را به او رساندم، گفتم: برخیز بیا. اطاعت کرد. او را نزدیک حرم بردم. نزدیک حرم که رسیدم از یکی از خدمه اجازه گرفتم که او را به ضریح دخیل ببندیم اما او اجازه نداد و گفت: حرم شلوغ است، فردا صبح وقتی زوار به منزل خود رفتند ببرید به حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام(، به منزل برگشتیم، دیوانه را در اتاقی حبس کردیم. روز بعد او را به حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بردیم و با مشکلاتی او را به ضریح دخیل بستیم، مادرش پیش او ماند، ما به منزل برگشتیم، همان روز به نجف اشرف مشرف شدیم و 25 روز ماندیم. وقتی به کربلا مراجعت کردیم در بین راه بشارت دادند که دیوانه حالش خوب شده و شفا یافته. وارد همان کاروانسرا شدیم مادر آن دیوانه آمد و گریه کرد و گفت الحمد الله بچهام شفا یافت. در این حال به حرم مشرف شده طولی نکشید آن جوان آمد با صورتی نورانی و لباسهایی پاکیزه و منظم دست مرا بوسید و با ادب کنار من نشست و جریان حالش را پرسیدم. گفت: من تشخیص نمیدادم فقط عدهای از ارتشیها و درجهدارها در نظرم میآمدند و به من دستورهایی میدادند. اگر اطاعت میکردم مرا اذیت نمیکردند و اگر
فرمانشان را انجام نمیدادم مرا با شلاق میزدند؛ وقتی شما آمدید جلوی من دستور دادند گلوی او را بگیر و خفهاش کن، وقتی به گوش من زدید خواستم تلافی کنم دیدم قد و قامت شما به قدری بلند شده که من وحشت کردم و دستم به زانوی شما نمیرسید.
بدنم به لرزه افتاد و موقعی که مرا صدا میزدید از ترس میگفتم ابقاکم الله و موقعی که مرا به ضریح بستید نمیفهمیدم آن جا کجاست. در این حال سید بزرگوار نورانی مقابل من نمایان شد و فرمود: برخیز به امر خدا خوب شدی. فورا عطسه کردم، چشمم باز شد متوجه شدم اینجا حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) است و جمعیت زیادی زیارت میخوانند ناگهان سر و صدا بلند شد مردم شروع کردند به صلوات فرستادن نزدیک بود زیر دست و پا آسیب ببینم. عدهای کمک کردند مرا از زیر دست و پا نجات دادند. مسئولان حرم مرا در حجرهای بردند و سئوالهایی از من و مادرم نمودند و جوابها را مینوشتند. و به حمدلله آن افرادی که میآمدند و مرا اذیت میکردند و میگفتند این کارها را بکن دیگر نزدیک من نمیشوند و حالت عادی پیدا کردم.