جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دیوانه زنجیری در حرم حضرت ابوالفضل العباس شفا یافت‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

در کتاب «حضرت ابوالفضل مظهر کمالات و کرامات ج 2 صفحه 448» چنین آمده است:

از یک روحانی و امام جماعت محل نقل می‏کند که او این قصه را این چنین بیان می‏کند، که همه ساله در ایام محرم و صفر برای تبلیغ به خوزستان می‏رفتم. یک سال برای درک فضیلت زیارت اربعین به کربلا مشرف شدم زوار زیاد آمده بود. منزل مناسبی پیدا نکردم و با چند نفر روحانیون مقابل صحن مطهر حضرت سید الشهداء (علیه‏السلام) در سرای پاشا اتفاقی اجاره کردیم. بعد از ظهری، از حرم مطهر به منزل می‏آمدیم، جمعیت بسیاری را در راه مشاهده کردیم. سئوال کردیم‏

گفتند: جوانی دیوانه شده و ناآرامی می‏کند و مردم برای تماشای جمع شده‏اند.

نزدیک شدیم دیدیم زنی با یک حال عجیبی گریه می‏کند. از علت گریه‏اش پرسیدیم با سوز عجیبی گفت: من اهل کازرون هستم، و چند فرزند یتیم دارم که مشکلات آنها به دوش من است و این دیوانه پسر بزرگ من است، بعد از تحصیلات و گرفتن دیپلم حالش به هم خورده و عقلش را از دست داده به پزشکان شیراز و اصفهان و تهران مراجعه کردیم نتیجه‏ای نگرفتیم. گفتند او را به خارج کشور ببر؛ وضع مالی من اجازه نمی‏دهد، تصمیم گرفتم برای شفا خدمت حضرت امام حسین و حضرت ابوالفضل (علیهماالسلام) برسم، شاید عنایتی بفرمایند، عده‏ای مرا ملامت می‏کردند اعتنایی نکردم و حرکت کردیم به سوی کربلا، خوشبختانه متجاوز از 20 نفر از اهالی کازرون با ما همسفر شدند وقتی به کربلا رسیدیم رفقای کازرونی از ما جدا شدند گفتند ما تحمل کارهای این دیوانه را نداریم. بالاخره مجبور شدم در این سرا منزل کوچکی اجاره کردم. اکنون مشاهده می‏کنید فرزندم چه می‏کند. آن جوان فحاشی می‏کرد و به مادرش ناسزا می‏گفت و جمعیت زیادی از تماشاچیان می‏خندیدند و مادر گریه می‏کرد.

من ناراحت شدم رو کردم به تماشاچیان گفتم: ایستاده‏اید می‏خندید و مسخره می‏کنید بروید جلوی او را بگیرید. گفتند: کاری از ما ساخته نیست خودت برو نزدیک و از او جلوگیری کن؛ رفتم جلو نام او را صدا زدم گفتم: آقای «ماندنی» بای ببینم چه می‏گویی؟ دیدم خرامان خرامان به طرف من آمد و یک مرتبه حمله کرد که گلوی مرا بگیرد و مرا خفه کند. من با فضل خدا عجله کردم. [البته این سید بزرگوار قد بلند و رشیدی دارد] و چند سیلی محکم به گوش او نواختم و فورا نشست و دست‏های خود را روی صورتش گذاشت و چند مرتبه گفت: «أبقاکم الله«. بلند شو فورا بلند شد، کسی بود به نام حسین صدا زدم‏

گفتم: طناب بیاور. طنابی حاضر کرد و با کمک رفقا دست‏های او را بستیم و زیر بغلش را گرفتیم و رفتیم به طرف صحن مطهر حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‏السلام) و صحن که رسیدیم به حسین گفتم: قدری عجله کن و جلو بیا. دیوانه نگاهی کرد و گفت: حسین تویی! گفت: آری. باز گفت: حسین بی سر تویی؟ و با لگد محکم به پای او زد. گفتم: چرا چنین کردی؟ گفت: «أبقاکم الله«.

دیوانه را بردیم نزدیک رواق برای اذن دخول. ایستادیم، دیوانه چند مرتبه تعظیم کرد و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون«. من گریه کردم، دیوانه فرار کرد و رفت آخر صحن مطهر لب ایوانی نشست. خودم را به او رساندم، گفتم: برخیز بیا. اطاعت کرد. او را نزدیک حرم بردم. نزدیک حرم که رسیدم از یکی از خدمه اجازه گرفتم که او را به ضریح دخیل ببندیم اما او اجازه نداد و گفت: حرم شلوغ است، فردا صبح وقتی زوار به منزل خود رفتند ببرید به حرم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام(، به منزل برگشتیم، دیوانه را در اتاقی حبس کردیم. روز بعد او را به حرم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) بردیم و با مشکلاتی او را به ضریح دخیل بستیم، مادرش پیش او ماند، ما به منزل برگشتیم، همان روز به نجف اشرف مشرف شدیم و 25 روز ماندیم. وقتی به کربلا مراجعت کردیم در بین راه بشارت دادند که دیوانه حالش خوب شده و شفا یافته. وارد همان کاروانسرا شدیم مادر آن دیوانه آمد و گریه کرد و گفت الحمد الله بچه‏ام شفا یافت. در این حال به حرم مشرف شده طولی نکشید آن جوان آمد با صورتی نورانی و لباس‏هایی پاکیزه و منظم دست مرا بوسید و با ادب کنار من نشست و جریان حالش را پرسیدم. گفت: من تشخیص نمی‏دادم فقط عده‏ای از ارتشی‏ها و درجه‏دارها در نظرم می‏آمدند و به من دستورهایی می‏دادند. اگر اطاعت می‏کردم مرا اذیت نمی‏کردند و اگر

فرمانشان را انجام نمی‏دادم مرا با شلاق می‏زدند؛ وقتی شما آمدید جلوی من دستور دادند گلوی او را بگیر و خفه‏اش کن، وقتی به گوش من زدید خواستم تلافی کنم دیدم قد و قامت شما به قدری بلند شده که من وحشت کردم و دستم به زانوی شما نمی‏رسید.

بدنم به لرزه افتاد و موقعی که مرا صدا می‏زدید از ترس می‏گفتم ابقاکم الله و موقعی که مرا به ضریح بستید نمی‏فهمیدم آن جا کجاست. در این حال سید بزرگوار نورانی مقابل من نمایان شد و فرمود: برخیز به امر خدا خوب شدی. فورا عطسه کردم، چشمم باز شد متوجه شدم اینجا حرم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) است و جمعیت زیادی زیارت می‏خوانند ناگهان سر و صدا بلند شد مردم شروع کردند به صلوات فرستادن نزدیک بود زیر دست و پا آسیب ببینم. عده‏ای کمک کردند مرا از زیر دست و پا نجات دادند. مسئولان حرم مرا در حجره‏ای بردند و سئوال‏هایی از من و مادرم نمودند و جواب‏ها را می‏نوشتند. و به حمدلله آن افرادی که می‏آمدند و مرا اذیت می‏کردند و می‏گفتند این کارها را بکن دیگر نزدیک من نمی‏شوند و حالت عادی پیدا کردم.