جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مشکوک به ذات الریه‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

دومین روز از شهریور ماه 1377 است. با اینکه مرداد ماه به پایان رسیده و دومین روز شهریور طی می‏شود، هنوز از شدت گرمای هوا کاسته نشده است. خانه دو طبقه آقای علوی، مثل همه خانه‏های محله در سکوت، استراحت نیم روزی فرو رفته است. اما این سکوت، مثل هر روز دوام چند ساعته ندارد. چرا که صدای دختر خانواده از طبقه دوم، تمام فضای خانه را پر می‏کند:

– مادر، به دادم برس، امیرحسین… امیر هشت ماهه‏ام… دارد…

آقای علوی، هراسان از جایش بر می‏خیزد و به همسرش می‏گوید:

– خانم، زحمت بکش برو و بالا ببین چه خبر شده! نکند برای نوه کوچولویمان اتفاقی افتاده باشد!؟

خانم علوی، با شتاب پله‏های ساختمان را دو تا یکی می‏کند و خودش را به طبقه دوم می‏رساند. دختر جوانش سراسیمه و با چهره‏ای رنگ پریده، بی‏جهت به این سو و آن سو می‏دود.

خانم علوی بدون معطلی خودش را به امیرحسین می‏رساند. کودک از رمق افتاده و انگار کمترین حسی حتی برای گریه کردن ندارد. زن میانسال که تجربه بیشتری در این زمینه‏ها دارد، بلافاصله کودک را در آغوش می‏گیرد و راه می‏افتد تا او را به بیمارستان برساند. در بخش اورژانس، کودک را بستری می‏کنند و او تحت‏نظر چند پزشک قرار می‏گیرد. پس از 24 ساعت کودک چشم‏هایش را

باز می‏کند و لب‏های کوچکش را به گل لبخند باز می‏کند. خوشحالی پدربزرگ و مادربزرگ با دختر و دامادشان، قابل توصیف نیست. نزدیک غروب پزشکی که بیش‏ترین تلاش را برای بهبودی کودک به کار برده، به آنها نوید می‏دهد:

– حالا دیگر می‏توانید کودکتان را به خانه ببرید. فقط مراقب باشید دمای خانه به یک میزان باشد.

چند روز بعد، دو ساعتی از ظهر گذشت که آقای علوی هوس می‏کند امیرحسین را روی پاهایش بخواباند. بنابراین کودک را با مهر و محبت تمام در آغوش می‏گیرد. تشکچه و بالش امیرحسین را روی پاهایش پهن می‏کند و کودک را می‏خواباند. پدربزرگ، لالایی گویان پاهایش را تکان می‏دهد و نگاهش را همراه با لذت، به صورت کودک می‏دوزد. در همین لحظات مادربزرگ هم وارد اتاق می‏شود و ناخودآگاه به طرف نوه‏شان می‏رود. او با دقت به چهره کودک، ناگهان با ناراحتی فریاد می‏زند:

– این بچه که حال طبیعی ندارد!

حدس مادربزرگ کاملا درست است. امیرحسین دارد از دست می‏رود چرا که ضربان قلبش لحظه به لحظه ضعیف‏تر می‏شود. برای دومین بار، پزشکان و پرستاران بخش اورژانس، بسیج می‏شوند تا مانع جدایی کودک و زندگی بشوند، اما گویی به هیچ وجه به تلاش اطرافیانش پاسخ مثبتی نمی‏دهد. کودک مشکوک به ذات‏الریه شده است و اگر این وضع به همین صورت ادامه پیدا کند ممکن است تا ساعتی دیگر او زنده نماند. جنب و جوش غریبی به چشم می‏خورد، همه تلاش می‏کنند تا کودک را از خطر مرگ نجات بدهد؛ اما امیرحسین پس از چند لرزش خفیف یکباره به حال اغماء می‏افتد و سپس در کما فرو می‏رود.

مادربزرگ طاقت ماندن در آنجا را ندارد و نمی‏خواهد هر لحظه خبری بدتر

از لحظات پیش بشنود. به همین خاطر ساختمان را ترک می‏کند و به خانه پناه می‏برد؛ دور از چشم دیگران، چون مرغی سرکنده به خاک می‏افتد و به خود می‏پیچد. او ناله می‏کند مویه می‏زند.

– یا خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها(… یا ابوالفضل… شما را به جان رسول الله… شما را به عصمت و طهارت‏تان قسم می‏دهم که طفل معصوم ما را نجات بدهید. این تنها نوه ما را که همه عشق و امیدمان به او است. به ما برگردانید…. ای خدای بزرگ تو را به مقدسات عالم، تو را به جان عزیزانت؛ سیدالشهدا و بقیه معصومین، امیرحسین را به عشق شهید کربلا حسین مظلوم به ما برگردان.

چند روز به همین منوال سپری می‏شود. همه دست به دعا برداشته و چشم به لطف الهی دوخته‏اند. خانم علوی دعای توسل نذر می‏کند و مشغول خواندن می‏شود. او به حال عجیبی فرو رفته است، طوری که انگار دیگر خودش را همه نمی‏شناسد. دامادشان، با لحنی سراپا ذوق و شوق، چندین بار او را صدا می‏کند، اما خانم علوی نمی‏شنود. بالاخره، مرد جوان شانه‏های مادرزنش را می‏گیرد و با صدای هیجان‏آلود فریاد می‏زند:

– مادر… معجزه شد…. معجزه… امیرحسین به هوش آمده است.

خانم علوی ابتدا گیج و منگ به چهره دامادشان خیره می‏شود و زمانی که به مفهوم حرف‏های او پی می‏برد، با سرعت و شتابی که از او بعید است، به طرف ساختمان بیمارستان می‏دود. (1).


1) مجله خانواده. شماره 258. ص 20.