جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا سقای کودکان کربلا خودت به فریادرس

زمان مطالعه: 3 دقیقه

جناب حجةالاسلام و المسلمین حامی و مروج مکتب محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله آقای حاج شیخ محمد باقر انصاری زنجانی خوئینی دامت برکاته از این عالم و نویسنده تشکر و سپاسگذاری می‏شود؛ دو کرامت به دفتر انتشارات مکتب الحسین (علیه‏السلام) فرستاده‏اند:

نوزاد، جانی در بدن ندارد!

آقای ثابت و همسرش، پنج سال قبل با هم ازدواج کرده بودند. در این مدت آنها در کمال سعادت و خوشبختی، روزهای دل‏انگیزی را پشت سر گذاشته بودند، اما یک موضوع موجب غم و اندوه زن و شوهر جوان بود، اینکه انگار قرار نبود آنها بچه‏دار بشوند.

هر چند آقای ثابت از این بابت چیزی به زبان نمی‏آورد اما همسرش احساس می‏کرد که او هم دوست دارد صدای گریه کودکی، زیر سقف خانه‏شان بپیچد و او طعم پدر شدن را بچشد. خود خانم ثابت هم آرزو می‏کرد که گرمای فرزندی را در آغوشش احساس کند، به خصوص این که پدر و مادرش لحظه شماری می‏کردند تا فرزندی دختر خود را ببینند.

طی این سال‏ها، زن و شوهر جوان، به چندین پزشک متخصص مراجعه کرده بودند. پزشکان، همگی متفق القول بودند که هیچ مشکلی در میان نیست، بنابراین آنها می‏توانستند امیدوار باشند که بالاخره روزی صاحب فرزند هم می‏شوند. آن روز غروب روز تاسوعا بود که زن و شوهر جوان از خانه خارج شدند تا در

عزاداری سالار شهیدان شرکت کنند. همین که سینه‏زنان تکیه محله به راه می‏افتادند مرد جوان در صف آنان قرار گرفت و همسرش نیز به دنبال آنان به راه افتاد.

آن شب زن جوان برای مظلومیت و شهادت کربلائیان، اشک می‏ریخت و از ته دل ناله سر داد تا این که در لحظه‏ای به طور ناخودآگاه از دل گذراند؛ یا امام حسین (علیه‏السلام) تو را به جان علی اصغر شیرخواره‏ات، سبب‏ساز شو که من صاحب فرزندی بشوم. اگر دختر بود نامش را زینب و اگر پسر بود قول می‏دهم که علی اصغر بگذارم.

خواسته زن جوان که با سوز دل همراه بود اجابت شد و چند ماه بعد، خبر باردار شدن او، شادمانی عجیبی را بین افراد و خانواده به وجود آورد. همه افراد فامیل، به خصوص آقای ثابت، روز شماری و هفته شماری می‏کردند تا زمان موعود فرا برسد و مسافر تازه، قدم به این دنیا بگذارد.

حدود نه 9 ماه پس از آن، دقیقا شب عاشورای حسینی بود که زمان فارغ شدن زن جوان فرا رسید. نزدیکان بلافاصله او را به بیمارستان رساندند. حالا دیگر همه می‏دانستند که خانم ثابت تا ساعاتی دیگر صاحب پسری می‏شود به نام علی اصغر…

دقایق و ساعات تاریک شب، به دنبال هم سپری می‏شدند. بالاخره سپیده صبح از راه رسید. در تمام این ساعات آقای ثابت و چند تن از نزدیکان، مدام قدم زده و به این سو و آن سو می‏رفتند. در هوای نقره‏ای رنگ، پزشک ماما با نوعی اضطراب و نگرانی بیرون آمد. آقای ثابت با دلشوره به طرفش دوید و از او پرسید:

– خانم دکتر چه خبر؟

– متأسفانه بند ناف به گلوی نوزاد پیچیده و متخصص بیهوشی هم نداریم که بتوانیم با عمل جراحی، کودک را به دنیا بیاوریم. همین حالا با پزشک بیهوشی تماس گرفتم که هر چه زودتر خودش را به این جا برساند

دقایقی بعد، پزشک بیهوشی از راه سید و با عجله به گروهی که بالای سر زن جوان بودند پیوست. با عمل جراحی، کودک به دنیا آمد، اما نه جانی در بدن داشت و نه نفسی در دهان!

نوزاد در حال از دست رفتن بود و از کسی هم کاری برنمی‏آمد. همین موجب شد که صدای شیون و ناله اطرافیان از سینه‏ها بیرون بریزد:

– یا ابوالفضل…. یا سقای کودکان کربلا… خودت به فریاد برس…

– یا امام حسین (علیه‏السلام(… تو رابه معصومیت و مظلومیت علی اصغر تشنه لب، علی اصغر ما را به ما برگردان…

– یا قمر بنی‏هاشم، تو را به دست‏های بریده‏ات، کاری کن که این طفل معصوم از ما نبرد…

اما، نگار هیچ امیدی نبود، چون از طرف هیچ یک از کسانی که بالای سر نوزاد بودند، خبر خوشحال کننده‏ای نمی‏رسید. در لحظاتی که همه حاضر می‏شدند تا خبر از دست رفتن کودک را به سایرین هم برسانند، ناگهان گریه ضعیف کودکی به گوش رسید.

این علی اصغر بود که گریه می‏کرد و مژده سلامتی‏اش را می‏داد. پزشکان و کارکنان بیمارستان که با حیرت به هم نگاه می‏کردند، چیزی نمی‏توانستند بگویند جز این که‏

»نجات کودک، فقط یک معجزه الهی است.» (1).


1) مجله خانواده. شماره 255. ص 20.