جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

متوجه شدم زبانم بند آمده‏

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

آقای مشهدی قهرمان خلیل‏وندی، ساکن قریه مذکور گفتند: در حدود سی سال قبل، شخصی از اهالی روستای اسکندان برایم نقل کرد: روزی موقع اذان صبح به مسجد حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) آمدم نفس و طمع بر من غالب شد و یک قواره شال که متعلق به مسجد بود برداشتم و با خود بردم. در اثنای راه به محلی رسیدم به نام «قوری دره» و متوجه شدم که زبانم بند آمده و توانایی حرف زدن را ندارم و از سوی دیگر عجایب و غرایبی از قبیل، حیوانات درنده را در سر راه خود دیدم. بنابراین از ترس و وحشت از بردن شال، منصرف گشته و آن را آوردم و در مسجد سر جای خودش گذاشتم. در این حال، متوجه شدم که زبانم باز شده است و با خوشحالی به راه خویش ادامه دادم و قسمتی از راه را پیموده بودم که با خود می‏اندیشیدم و می‏گفتم: من خیالاتی شده بودم و در خواب بودم و این چیزها را که تا حال مشاهده کرده‏ام واقعیت ندارد.

بالاخره برگشتم با آن شال مذبور را از مسجد برداشتم و سوی قریه خویش رهسپار گردیدم. مقداری از راه را رفته بودم. این بار علاوه بر این که زبانم بند آمد، بدنم بی‏حس شد و مانند کسی که سکته کرده از خود بی‏خود شدم. دیدم که قضیه خیلی جدی است، لذا باز گشته و شال را آوردم و در مسجد جایش گذاشتم و از کرده خویش نادم گردیدم.