آقای علی اصغر یوسفی، همسایه سابق مسجد مذکور، کرامتی مربوط به 35 سال قبل را چنین بیان کردند:
در روزگار پیشین، چنین مرسوم بود که زنان متدین اسفنجان و حومه، چند متر پارچه یا شال را به عنوان نذری به مسجد مزبور اهدا میکردند و آنها را روی طنابی که در داخل مسجد کنار یکی از دیوارههای آن بسته شده بود میگذاشتند. روزی مرحوم حجةالاسلام آقای میرزا احمد سهندی به من گفتند: این پارچهها و شالها به درد این مسجد نمیخورند، آنها را جمع کرده و به فروش تا با پول آنها چیز دیگری برای مسجد خریداری شود.
بنده هم آنها را جمع کرده و بستهبندی نمودم و در میان یک چادر مشکلی گذاشته و آن را پیچیدم و به آقای سهندی گفتم: شالها اکنون آماده است و هر کس میخواهد آنها را ببرد بفروشد هیچ مانعی ندارد. ایشان در جواب من گفت: خودت بفروش. چون بنده تمایلی نداشتم که در فروش آنها دخالت کنم، لذا چند روز تعلل کرده و آنها را نفروختم. در هر صورت، در این ایام عدهای از زنان اسفنجان به همسرم گفته بودند که: در خواب دیدهاند که به منزل ما سیل آمده است. هنگامی که همسرم این قضیه را برایم نقل کرد، اظهار داشتهام آنها مرا به خاطر این که آن شالها را جمع کردهام تا بفروشم میترسانند لذا به حرفشان اعتنا نکردم. به هر حال، شبی در عالم رؤیا دیدم، در میدان اسفنجان هستم و یک نفر از اهالی قریه مذبور، چاقویش را به شکم من کشید و در نتیجه شکمم زخمی
شد و من دستم را روی زخم گذاشتم تا احشایم بیرون نریزد.
مردمی که در میدان ایستاده بودند به یکدیگر گفتند: او را به پزشک برسانید، یک نفر در پاسخ آنها گفت: اگر نزد طبیب حاذق و دکتر ماهر هم ببرید معالجه نخواهد شد! در این حال از خواب بیدار شدم، ولی با کمال تعجب دیدم، دستم را روی شکمم گذاشتهام که به آن کاملا چسبیده است و خیلی هم عرق نمودهام اما کوچکترین دردی ندارم. از این رو، خواستم دستم را از روی شکمم بردارم نتوانستم زیرا محکم به شکمم چسبیده بود.
سرانجام سحرگاه فرا رسید، به بچهها گفتم: به برادرم و جناب حجةالاسلام حاج حسین نبوی اطلاع دهید تا بیایند خانه و درد مرا چارهجویی کنند. افراد نامبرده فورا پس از اطلاع از جریان به منزل ما آمدند و دیدند که دستم به شکمم چسبیده است. آقای نبوی با دست و سر زانویش دستم را تکان داد و محکم گرفت و به سوی بالا کشید، ولی دستم سر جای خودش قرار گرفته بود و تکان نمیخورد!
هنگامی که ایشان این صحنه عجیب را مشاهده کردند به من گفتند: دستت باز نمیشود ولی دستت را با خدا باز کن و نیتت را عوض کن. من هم توی دلم تصمیم گرفتم شالهای مزبور را سر جای خود قرار دهم و در فروش آنها دخالت نکنم. به دنبال این تصمیم، متوجه شدم که دستم خود به خود از جایی که قبلا چسبیده بود جدا شد و حرکت کرد. پس یک طناب ضخیم و محکمتری تهیه نمودم و در جای طناب سابق بستم و شالهای مذکور را روی آن چیده و ردیف کردم و از اول هم بهتر شد.