جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عنایت حضرت قمر بنی‏هاشم به خدمتگزاران مجالس حسینی

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حامی و مروج مکتب اهل‏بیت عصمت و طهارت (علیهم‏السلام) جناب آقای حجةالاسلام آقای شیخ محمدرضا خورشیدی، طی نامه‏ای به دفتر انتشارات مکتب الحسین (علیه‏السلام) چهار کرامت ارسال فرموده‏اند که ذیلا می‏خوانید:

1- عبدالعلی ساکن یکی از شهرهای جنوبی ایران، به شغل ماهیگری و صیادی مشغول است. با اینکه سواد چندانی ندارد وی از مردان خدا و دارای صفای باطن و مشاهدات عجیب، در همه حالات متوسل به حضرت قمر بنی‏هاشم (علیه‏

السلام) و مشغول عنایات صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. کرامت ذیل یعنی عنایت حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام به آقای عبدالعلی را قبلا از یکی از بزرگواران شنیده بودم و خوشبختانه بعدا در مجلسی معنوی آن را از زبان خود آقای عبدالعلی شنیدم که مضمون آن را نقل می‏کنم:

شبی از شب‏های دهه محرم مردم محل از من خواستند که آشپزی آن را من به عهده بگیرم و من هر چه گفتم در آشپزی مهارت ندارم نپذیرفتند. سرانجام با همکاری همسرم و فرزندانم قبول کرده و مشغول آشپزی شدم. غذای آن شب هم خورشت قیمه بود که مقدار زیادی گوشت «ظاهرا پنجاه کیلو» را آماده و همراه مخلفات آن در دیگی روی اجاق گذاشتم و… شب فرا رسید و مردم در حسینیه گرم سینه‏زنی و عزاداری بودند و من هم همراه با آن‏ها که ناگاه همسرم آمد و به من گفت: چرا اینجا هستی؟ گفتم: چه طور؟ گفت: بیا ببین که خورشت تمام سوخته و سیاه شده است!

سراسیمه رفتم در دیگ را برداشتم که دیدم تمام خورشت و گوشت یکسره زغال شده و سوخته است. دیدن این صحنه همان و فکر شرمندگی در مقابل عزاداران همان، خود به خود راه بیابان را پیش گرفتم دیگر کسی را نمی‏شناختم، از زندگی سیر شده بودم، فقط به طرف بیرون از آبادی و روستا راه افتادم و یکسره صدا می‏زدم: «یا ابوالفضل! یا ابوالفضل به دادم برس، رو سیاه شدم، بدبخت شدم، کمکم کن، بیچاره شدم و… طوری بی‏خود بودم که در راه به تیر برقی رسیدم و چنان پیشانی‏ام را به آن کوبیدم که از سر و پیشانی‏ام خون جاری بود و من متوجه نبودم و فقط یکدم صدا می‏زدم: یا ابوفاضل… یا ابوفاضل… که یکدفعه دیدم ازمقابل آقای بلند قامت، پیراهن عربی بلند سفید رنگ بر تن، جلیقه‏ای ظاهرا سبز رنگ بر روی پیراهن و چفیه‏ای بر سر و نقاب بر چهره سوی من آمد

و گفت: عبد علی چه شده؟!

عرض کردم: بیچاره شدم، بی آبرو شدم، خورشت سوخت و زغال شد… که آن بزرگوار با کمال مهربانی فرمود: نه، طوری نشده، و به طرف دیگ خورشت رفتند و در دیگ را برداشته و به من فرمود: بیا نگاه کن، طوری نشده، غذا سالم است، و من نگاه کردم دیدم هیچ شباهتی با خورشت سوخته چند لحظه قبل ندارد غذایی جالب و معطر و…

فهمیدم این بزرگوار عنایت فرمود، قسم دادم نقاب را کنار بزنید صورت مبارک را ببینم، وقتی نقاب را از چهره نورانی کنار زد دیدم حضرت ابوالفضل قمر بنی‏هشم (علیه‏السلام) است. عرض کردم ادب و تشکر کردم.

در این لحظه آقا به داخل حسینیه تشریف فرما شدند و من هم به همراه آن بزرگوار رفتم. حضرت در حسینیه نشستند و مشغول تماشای مردم عزادار که گرم سینه‏زنی بودند شدند و من هم رو به روی حضرت نشسته، تماشای صورت مقدس او می‏کردم، بعد از مدتی حضرت برخاستند، «ظاهرا به من فرمود: خوب غذای مردم را بده» و از حسینیه تشریف بردند. من طرف دیگ غذا رفته غذای عزاداران را کشیدم که ناگهان دیدم مردم دهات اطراف به محل ما سرازیر شدند [با این که نزدیک نیمه شب بود] و با تعجب می‏پرسیدند: غذای امشب شما چیست؟ که بوی عطر و طعم آن به روستاهای ما می‏رسد؟

من جریان را گفتم. وقتی مردم از معجزه و عنایت ابوالفضل علیه‏السلام به غذای امشب آگاه شدند به قدری هیجان‏زده شدند که بعد از تمام شدن خورشت می‏آمدند و برای تبرک و شفا داخل آن دیگ مورد عنایت آقا می‏نشستند و می‏چرخیدند و بدن خود را به اطراف دیگ می‏مالیدند. عجیب این بود که در ته دیگ یک کیلو گوشت و خورشت مثل یک قطعه ذغال سیاه بود که نشانه‏ای از عنایت‏

باقی بماند.

مراسم اطعام تمام شد و من به خانه رفتم ولی خوابم نمی‏برد. در اتاقی تنها نشسته و گریه می‏کردم و مرتب آقا را قسم می‏دادم که یکبار دیگر تشریف بیاورید تا دوباره شما را زیارت کنم. تنهای تنها بودم و در اتاق را هم از داخل قفل کرده بودم و حتی چفت آن را انداخته بودم. آن قدر گریه کردم و آقا را قسم دادم که حدود دو ساعت بعد از نیمه شب متوجه شدم چفت در خود به خود بالا رفت و افتاد و آرام آرام باز شد و حضرت ابوالفضل علیه‏السلام تشریف فرما شدند، این دفعه برای بار دوم آقا را زیارت می‏کردم و گریه مناجات و زاری با آقا شدم و…. در ضمن عرض کردم: آقا ممنونم که امشب آبرویم را خریدی ولی به امام حسین (علیه‏السلام) دیگر برای مجالس آشپزی بکن و ما هم هوای تو را داریم و بعد از مدتی تشریف بردند.