جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

صوفی گستاخ تأدیب می‏شود

زمان مطالعه: 2 دقیقه

عالم متقی، فقیه بزرگوار، آیت‏الله العظمی سید محمدعلی کاظمینی بروجردی دام ظله العالی، که صاحب تألیفات سودمند و از علمای تهران و مدافعین مکتب تشیع هستند، نقل کردند:

26. شیخ اسدالله سرپولکی در نجف اشرف از عرفا و جزو سلسله‏ی تصوف بود. هر هفته دو شب جلسه داشتند و در آن جلسات به همدیگر می‏گفتند ما عیوب را از خود دور کرده و صاحب مقام و صفایی شده‏ایم! شیخ اسدالله در یکی از جلسات، می‏گوید: من در این ماه دو عیب از خودم دور کرده‏ام و حالا فهمیده‏ام که از حضرت ابوالفضل علیه‏السلام بالاترم! عده‏ای به وی پرخاش کردند که این چه حرفی است شما می‏زنید؟ گفت: دلیل دارم؛ برای اینکه حضرت عباس علیه‏السلام مجتهد نبود، من مجتهد می‏باشم. ضمنا استادی هم مثل فلان عارف صوفی دارم که حضرت چنین استادی نداشت! رفقایش خیلی به او خندیده بودند. آن شب گذشت و فردا در مجمعی که بنا بود جمع بشوند همه آمدند، ولی از شیخ اسدالله خبری نشد. به همدیگر گفتند: شاید حضرت عباس علیه‏السلام او را چوبی زده است، درب خانه‏اش رفته و حالش را جویا شویم.

وقتی که آمدند و احوالش را پرسیدند، در جواب گفته شد: شیخ از دیشب تا حالا بی‏هوش بوده است، حالا که به هوش آمده به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام رفته

است. رفقای او به طرف حرم حضرت علیه‏السلام رفتند و دیدند که آنجا در حال گریه و ناراحتی به سر می‏برد. به او گفتند: تو که دیشب می‏گفتی من از حضرت علیه‏السلام بالاترم، حالا چه شده که متوسل به حضرت شده‏ای؟! در جواب گفت: رفقا، غلط کردم! رفقایش گفتند: تا مطلب را نگویی تو را رها نخواهیم کرد. گفت:

دیشب که خوابیدم، در عالم خواب دیدم مردم در باغی جمع شده‏اند. من هم رفتم. طولی نکشید که دیدم سیدی بلند بالا و قوی هیکل وارد شد. همه به آن آقا تعظیم کردند و من هم عرض ارادت کردم. بلادرنگ فرمود: شیخ اسدالله، بیا اینجا. رفتم خدمتش، فرمود: دیشب شما گفتی من از حضرت اباالفضل علیه‏السلام بالاترم و من مجتهدم. سؤالی فرمود، نتوانستم جواب بگویم. فرمود: استادت، فلان عیب و فلان عیب و فلان عیب را دارد، اما استاد من امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام و برادرم امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بوده است سپس یک کشیده به من زد و افزود: دیگر از این جسارت‏ها نکنی! و من از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم، نزدیک ظهر بود (ناگفته نماند که شیخ، نماز صبح را هم نخوانده بود!(. وضو گرفتم و به حرم حضرت علیه‏السلام وارد شدم، عرض کردم:

آقاجان، فدایت شوم، شما شوخی هم سرت نمی‏شود؟! من غرضی نداشتم، شوخی کردم، شما با یک کشیده پدرم را درآوردی! آمده‏ام عرض کنم که غلط کردم و توبه می‏کنم!