جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ اسدالله جوانمردی، از گویندگان مشهور حوزهی علمیهی قم، نوشتهاند:
20. این جانب اسدالله جوانمردی اطلاع حاصل کردم که برادر عزیزم حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی کتابی در باب زندگانی سردار رشید نهضت کربلا، حضرت قمر بنیهاشم علیهالسلام، در دست تألیف دارند. خواستم کرامتی را که در حدود سی و پنج سال قبل از تاریخ تحریر این سطور، بدون واسطه از شخصی به نام غلامحسین شنیدهام برای ایشان بنویسم تا در کتاب مفید و سودمندشان، به عنوان یکی از کرامات قمر بنیهاشم علیهالسلام، درج نمایند و من متأسفم از اینکه این قضیه را در هنگام شنیدن یادداشت ننمودم و به قوت حافظه مغرور شدم و الآن میبینم بعضی از جزئیات آن از یادم رفته است. در عین حال کرامتی است بسیار جالب و بکر، که شاید آن را کسی یا نشنیده و یا اگر شنیده باشد تا به حال در کتابی نوشته نشده است. مطلب از این قرار است که:
اوایل سالهای طلبگی من بود که جهت گذراندن تابستان به «غریب دوست«، که
زادگاه من است، رفته بودم. بعد از ظهر یکی از روزها بود. از منزل بیرون آمدم، مرد غریبهای را دیدم که با چند نفر از ریش سفیدان ده در زیر سایهی درختی نشسته بودند. من هم آمدم پیش آنان، سلام کردم و در کنار آنان نشستم. مرد غریب سنا در حدود شصت و پنج ساله مینمود؛ قوی هیکل، دارای چشمان زاغ، و موهای سر و صورتش سفید. مشغول صحبت بود. ضمنا بساطی هم باز کرده و بعضی از وسایل را روی آن چیده و دستفروشی میکرد. تا احساس کرد من طلبه هستم، شرح تاریخ زندگی خویش را چنین شروع کرد:
شاید آقایان احساس کنند من یک دستفروش دورهگرد عادی هستم. خیر، من از کسانی هستم که از بالا به پایین آمدهام و در عین حال خدا را به این حال شکرگزارم.
داستان زندگی من چنین است: در آن زمانی که کشور روسیه بلشویکی شد و لنین علمای اسلام و مسلمانان بانفوذ را، یا کشت و یا به دریا ریخت؛ جمع زیادی را نیز به قسمت «سیبری» روسیه، که نزدیکیهای قطب و بسیار سرد است، تبعید نمود. من در آن زمان کماندوی شهربانی سیبری بودم (به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانی میشود(. دایی من، مدعی العموم آن قسمت و در عین حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود علیهالسلام معتقد بودیم و از لحاظ نسل و نژاد، روسی محسوب میشدیم.
روزی به من خبر دادند که مسلمانان تبعیدی به صورت دستهجات فشرده بیرون ریختهاند و سر و پا برهنه راه میروند و به سر و سینه میزنند و شعر میخوانند و گریه میکنند. من هفت تیر خود را برداشته، شلاق محکمی نیز به دست گرفته، با جمعی از پاسبانان به جلوی آنان رفتم. یکی از آنان سرش را هم تراشیده بود و چنانکه بعدها هم فهمیدم قمهزن بود و در جلوی صفها با جوش و خروش «شاه حسین«، «وا حسین» میگفت و دستجات را رهبری میکرد. من آمدم جلوی او را گرفتم و گفتم دیوانهها چه میکنید؟! این وحشیگریها و دیوانهبازیها یعنی چه؟! گفت: امروز عاشورا و مصادف با روزی است که پسر دختر پیغمبر ما را با لب تشنه در کربلا کشتهاند. ما هم روز شهادت او را گرامی میداریم و عزاداری میکنیم. گفتم: آقای شما چند سال است کشته شده؟ گفت بیش از هزار سال است!
گفتم: دیگر او مرده، برای او این کارها چه فایده دارد و او چه میداند شما به
خودتان کتک میزنید؟! او در جواب گفت: ما اعتقاد داریم که پیشوایان ما، بعد از مردن هم، چنان آگاهند که در زنده بودنشان آگاه بودند و مرده و زندهی آنان یکی است! گفتم: اگر چنین است چرا آنان را به امدادتان فرانمیخوانید که بیایند شما را از تبعید و یا حداقل از دست من نجات بدهند؟!
او در جواب گفت: ما آقایمان را برای مثل تو «ساباخلاره» یعنی سگها فرانمیخوانیم! من عصبانی شدم و با شلاق آنچنان به زدن وی پرداختم که پوست سر و صورتش کنده میشد و به شلاق میچسبید! من او را میزدم و او بدون اینکه گریه کند میگفت: یا اباالفضل علیهالسلام! (در این اثنا اشک چشمان ناقل داستان، سرازیر شد) و من هر شلاقی که میزدم، او همچنان میگفت: یا اباالفضل علیهالسلام! یکمرتبه دیدم از پشت سر یک کشیدهی محکم بر من زده شد. این سیلی آنچنان در من اثر کرد که دنیا در چشمان من تاریک شد و خیال کردم دنیا بر سر من فرود آمد.
ناقل داستان باز گریه میکرد و میگفت: این سیلی را به ظاهر دائیم، که پدر خانمم بود، زد ولی در معنا این سیلی را اباالفضل علیهالسلام بر من زد. به پشت سر نگاه کردم و دیدم دائیم بر من سیلی زده است. به من پرخاش کرد که: چه میکنی و چرا این بیچاره را میکشی؟!
من به خانه برگشتم، ولی خیلی ناراحت و گیج شده بودم و سیلی کارش را کرده بود. باری، وارد خانه شدم و بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم. در عالم خواب، دیدم قیامت برپا شده و همهی مردم، از اولین و آخرین، در یک صحرا جمع شدهاند. مردم آنچنان به همدیگر فشار میآورند که همه غرق عرق شدهاند. گویی که آفتاب روی سر مردم قرار دارد. گرما همه را بیطاقت کرده و زبانها از شدت تشنگی از دهانها بیرون آمده بود. همه به دنبال آب هستند و مردم به همدیگر میگویند: فقط، پیغمبر آخرالزمان به مردم آب میدهد. من هم با هر وضعی بود خود را کنار حوض رساندم، دیدم که حضرت علی علیهالسلام به فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مردم آب میدهد. من هم عرض کردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهید! حضرت علی علیهالسلام فرمود: به تو آب دهم که امروز عزادار فرزندم، حسین علیهالسلام، را کتک زدهای؟! گفتم: آقا، اشتباه کردهام، جبران میکنم، بفرمایید چه بگویم مسلمان شوم تا به من آب بدهید.
من، همچنان ناله و التماس میکردم که یکمرتبه دیدم همسرم مرا بیدار کرد و گفت: پاشو، آب آوردم! گفتم: من تشنه نیستم. گفت: پس چرا از رئیس مسلمانها، با آن همه التماس، آب میخواستی؟! برای اینکه او چیزی نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهایم آوردم ولی دیدم این آب مثل آبهای فاضلاب گندیده و بدبو است! گفتم: این چه آبی است برای من آوردی؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم: بوی بد میدهد، گندیده است. گفت: آب ایرادی ندارد، تو مسلمان شدهای، اینها را بهانه میآوری!
قانون مذهب ما این بود که اگر کسی از دین بیرون رود، باید کشته شود. من فکر کردم این زن را بکشم تا مرا لو ندهد. هفت تیر را برداشتم بزنم که فرار کرد و یکراست به خانهی پدرش رفت و جریان خواب مرا برای پدرش بازگو کرد. چیزی نگذشت که به خانهی من ریختند و درجههای مرا کندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم یگانه فرزند پدر و مادرم بودم.
من وارد زندان شدم، منتظر عواقب کار خود بوده و از طرفی ممنوع الملاقات شدهام. در مدت توقف من در زندان، پدر و مادرم تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببینند. مادرم زار زار گریه میکرد و من شک نداشتم که مرا اعدام خواهند کرد، به دو جرم: یکی اینکه از دینم بیرون رفتهام و دیگری آنکه قصد کشتن همسرم را، که دختر مدعی العموم منطقه است، داشتهام. ولی در زندان شب و روز گریه میکنم و به پیامبر خدا و حضرت علی و امام حسین و حضرت ابوالفضل علیهمالسلام متوسل میشوم و نجات خود را از آنان میخواهم.
بیش از دو سه روز به محاکمهی من باقی نمانده بود که شب خواب دیدم یکی از آقایان (البته این قسمت از یاد من نویسنده رفته، والا خود ناقل میگفت که چه کسی آمد و چه نام داشت؟ – جوانمردی) به خواب من آمد و به من فرمود که: تو چیزی به زمان محاکمهات نمانده و اگر محاکمه شوی کشته خواهی شد، فردا شب راه زیرزمین به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفتهایم در پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از زندان فرار کن و همراه پدر و مادرت، به سوی ایران حرکت نما.
من، بیصبرانه، منتظر فردا شب شدم. سر موعد به طرف زیرزمین رفتم، دیدم
روزنهای به بیرون باز شده است. از آنجا بیرون رفتم، دیدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حرکت کرده و خود را به ایستگاه قطار رساندیم و حرکت نمودیم. پس از آنکه قطار یک شب و روز مسیر خود را ادامه داد، دیدم بیموقع قطار ایستاد. من بسیار ناراحت شده و سؤال کردم: چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: یک نفر فراری میخواهد با قطار از روسیه فرار کند و مأموران دنبال او هستند. من باز متوسل به ابوالفضل علیهالسلام شدم که ما را نجات بدهد. عجیب است که همهی قطار را گشتند ولی ما را ندیدند؛ از کنار ما میگذشتند ولی ما را نمیدیدند، تا به مرز ایران نزدیک شدیم. شب با پای پیاده آمدیم کنار رود ارس، که در مرز ایران و شوروی قرار دارد (در اینجا باز در یاد ناقل نمانده که آنها از ارس چگونه گذشتهاند – جوانمردی(. از ارس گذشته خود را به اردبیل رساندیم و در اردبیل به دست یک عالم شیعه مسلمان شدیم. نام من را غلامحسین، نام پدرم را شیرینعلی و نام مادرم را شیرین خانم گذاشتند. سپس به کربلا رفتیم. پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاک رفتند، ولی من دوباره به ایران برگشتم و مدتی در فرودگاه تهران در قسمت فنی هواپیما مشغول کار شدم، ولی بعد چون فهمیدند من از روسیه آمدهام بیرونم کردند. در این مدت جسمم معلول شد و الآن به صورت دورهگرد دستفروشی میکنم و زندگی را میگذرانم، در عین حال خدا را شکرگزارم که مسلمان شدهام و جزو دوستداران اهلبیت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قرار دارم.