جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دشمن ابوالفضل را، مار نیش زد

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حجةالاسلام والمسلمین آقای سید فخرالدین عمادی، از حوزه‏ی علمیه‏ی قم مرقوم داشته‏اند:

19. این جانب سید فخرالدین عمادی زمانی که ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام را در اصفهان می‏ساختند و مردم هر کدام به نوبه‏ی خود کمک می‏کردند شنیدم: یک حاجی از اهل تهران با همسرش، به عنوان کمک به ضریح آن حضرت، ماشین سواری دربستی را کرایه می‏کنند که به اصفهان بروند. در بین راه، راننده‏ی ماشین از توی آینه چشمش تصادفا به جواهرات گردن زن حاجی، که بسیار گرانبها بوده، می‏افتد. از حاجی می‏پرسد: شما برای چه به اصفهان می‏روید؟ می‏گوید: قصد ما دو

نفر، کمک به ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام می‏باشد و به این منظور به اصفهان می‏رویم.

راننده می‏فهمد که حاجی و زن حاجی، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهایی به دست و گردن زن آویخته است. با خود می‏گوید: چه خوب است که در بین راه اینها را از بین ببرم و هر چه دارند بردارم و از این رانندگی خلاص بشوم! از دلیجان که رد می‏شود در میان بیابان، به عنوان اینکه ماشین نقص فنی پیدا کرده، ماشین را نگاه می‏دارد و زن و مرد را از ماشین پیاده می‏کند و سپس یقه‏ی حاجی را گرفته از جاده کنار می‏کشد تا خفه‏اش بکند. زنش که ماجرا را می‏بیند، اظهار می‏کند: تو ما را نکش، هر چه بخواهی به تو می‏دهیم. ولی آن خبیث، هر چه داشته‏اند از آنها می‏گیرد و خود آنها را نیز در چاهی که در صد قدمی جاده بوده می‏اندازد که شاید تا صبح بمیرند. سپس حرکت می‏کند و وارد اصفهان می‏شود و به خانه می‏رود. در اثر خستگی می‏خواهد بخوابد ولی خوابش نمی‏برد و با خود می‏گوید امکان دارد که آنها در میان چاه نمیرند و کسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوب است برگردم اگر زنده هستند آنها را بکشم و اگر مرده‏اند خیالم راحت باشد.

نزدیکیهای صبح به طرف تهران حرکت می‏کند و ضمنا چند مسافر هم سوار می‏کند. چون به همان مکان می‏رسد ماشین را نگاه می‏دارد و به مسافرین می‏گوید: اینجا باشید، چند دقیقه‏ی دیگر می‏آیم و حرکت می‏کنم. مقداری کار دارم و الآن برمی‏گردم. زمانی که به نزدیک چاه می‏رسد می‏بیند ناله‏ی آنها بلند است که می‏گویند مردم به داد ما برسید، مردم مردیم؛ و ناله می‏زنند. راننده می‏گوید: شما که هستید؟ می‏گویند ما را راننده لخت کرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا ما بمیریم. ای مسلمان، ما را نجات بده که ما برای کمک به ضریح حضرت ابوالفضل علیه‏السلام به اصفهان می‏رفتیم. راننده می‏گوید: الآن شما را خلاص می‏کنم! این را گفته و می‏رود سنگی را که در نزدیک چاه بود بلند بکند و به چاه بیندازد و آنها را بکشد، که یکدفعه ماری از زیر سنگ بیرون می‏آید و نیش خود را فورا در بدن وی فرومی‏کند!

راننده فریاد می‏کشد و از اثر صدای او، مسافرین که منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حرکت می‏کنند و می‏بینند راننده افتاده فریاد می‏زند و می‏گوید: مردم، مار مرا

کشت! در این حین، از طرفی دیگر نیز صدایی می‏شنوند و وقتی که به دنبال آن صدا می‏روند و می‏فهمند صدای دوم از میان چاه می‏باشد. ریسمانی تهیه کرده و حاجی و زنش را از میان چاه بیرون می‏آورند و از آنها می‏پرسند چه شده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان می‏کند و می‏گوید چقدر به راننده التماس کردیم که ما را به حضرت ابوالفضل علیه‏السلام ببخش، قبول نکرد و ما را به چاه انداخت.

مسافرین می‏گویند: راننده را می‏شناسی؟ می‏گویند: آری، و چون به نزد راننده می‏آید، حاجی و زنش می‏گویند: آن راننده، همین شخص است. در همین حال راننده از اثر سم مار می‏میرد و چون لباس وی را می‏گردند می‏بینند هنوز پول و جواهرات زن حاجی در جیب او بوده و جایی پنهان نکرده است! قربانت ای باب الحوائج!

این موضوع را حتی یکی از آقایان اهل منبر نیز، که نامش الآن یادم نیست، در روی منبر بیان کردند و من هم شنیدم.