حجةالاسلام والمسلمین، جناب آقای حاج شیخ محمد شریف رازی، که از شاگردان درس اخلاق مرحوم آیةالله حاج شیخ محمدتقی بافقی میباشند و کتب ارزشمندی چون آثار الحجة و گنجینهی دانشمندان تألیف کردهاند، نقل میفرمودند که:
13. استادمان مرحوم آقای بافقی، به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج مراجعه کردند به آنها جواب مثبت بدهد. حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانهی او برنگردد.
آقای حاج عباس یزدی نقل میکند که، نیمه شبی در اطاق خودم که در کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمدتقی بافقی بود خوابیده بود. ناگهان صدای پایی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد. من فورا از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل
شده و در وسط حیاط ایستاده است. نزد او رفتم و گفتم: شما که هستید و چه میخواهید؟ مثل آنکه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه میگویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که: حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد. او را راهنمایی کن که نزد من بیاید.
من او را راهنمایی کردم. او به اطاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت، میخواهی مسلمان شوی؟! او هم بدون هیچ گفتگویی به ایشان گفت: بلی، برای تشرف به اسلام آمدهام.
مرحوم آقای بافقی، بدون معطلی، بلافاصله آداب و شرایط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد. من که همهی جریانات برایم غیرعادی بود، از یونس تازه مسلمان سؤال کردم که جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟! گفت:
من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار میبرم. یک روز از بغداد به سوی کربلا میرفتم، دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است. فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم. سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم. او نمیدانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت: برو جوان، حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام اجر تو را بدهد!
من از او خداحافظی کردم و جدا شدم. پس از چند روز باری به من دادند که به تهران بیاورم. امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را میزند. پشت در رفتم و در را باز کردم. دیدم شخصی سوار اسب است و میگوید من ابوالفضل العباس علیهالسلام هستم، آمدهام حقی که بر ما پیدا کردهای ادا کنم. گفتم: چه حقی؟! فرمود: حق زحمتی که
برای آن پیرمرد کشیدی. سپس اضافه کرد و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی، به شهر ری میروی و شخصی تو را بدون آنکه تو سؤال کنی به منزل آقای شیخ محمدتقی بافقی میبرد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف میگردی. من گفتم: چشم قربان، و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت.
من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام حرکت کردم. در بین راه آقایی را دیدم که با من تشریف میآورند. ایشان بدون اینکه چیزی از وی سؤال کنم مرا راهنمایی کردند و به اینجا آوردند و چنانکه دیدی من مسلمان شدم.
وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمدتقی بافقی سؤال کردیم که شما چگونه او را میشناختید و میدانستید که او آمده است که مسلمان بشود؟ فرمود: آن کسی که او را به اینجا راهنمایی کرد، یعنی حجة بن الحسن علیهماالسلام، به من فرمودند که او میآید و چه نام دارد و چه میخواهد. (1).
1) نقل از: ملاقات با امام زمان علیهالسلام: جلد 2، صفحهی 75.