جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

من ابوالفضل العباس هستم، آمدم حقی که بر ما پیدا کرده‏ای ادا کنم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حجةالاسلام والمسلمین، جناب آقای حاج شیخ محمد شریف رازی، که از شاگردان درس اخلاق مرحوم آیةالله حاج شیخ محمدتقی بافقی می‏باشند و کتب ارزشمندی چون آثار الحجة و گنجینه‏ی دانشمندان تألیف کرده‏اند، نقل می‏فرمودند که:

13. استادمان مرحوم آقای بافقی، به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج مراجعه کردند به آنها جواب مثبت بدهد. حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانه‏ی او برنگردد.

آقای حاج عباس یزدی نقل می‏کند که، نیمه شبی در اطاق خودم که در کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمدتقی بافقی بود خوابیده بود. ناگهان صدای پایی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد. من فورا از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل

شده و در وسط حیاط ایستاده است. نزد او رفتم و گفتم: شما که هستید و چه می‏خواهید؟ مثل آنکه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه می‏گویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که: حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد. او را راهنمایی کن که نزد من بیاید.

من او را راهنمایی کردم. او به اطاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت، می‏خواهی مسلمان شوی؟! او هم بدون هیچ گفتگویی به ایشان گفت: بلی، برای تشرف به اسلام آمده‏ام.

مرحوم آقای بافقی، بدون معطلی، بلافاصله آداب و شرایط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد. من که همه‏ی جریانات برایم غیرعادی بود، از یونس تازه مسلمان سؤال کردم که جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟! گفت:

من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار می‏برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می‏رفتم، دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است. فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم. سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم. او نمی‏دانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت: برو جوان، حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام اجر تو را بدهد!

من از او خداحافظی کردم و جدا شدم. پس از چند روز باری به من دادند که به تهران بیاورم. امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می‏زند. پشت در رفتم و در را باز کردم. دیدم شخصی سوار اسب است و می‏گوید من ابوالفضل العباس علیه‏السلام هستم، آمده‏ام حقی که بر ما پیدا کرده‏ای ادا کنم. گفتم: چه حقی؟! فرمود: حق زحمتی که

برای آن پیرمرد کشیدی. سپس اضافه کرد و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی، به شهر ری می‏روی و شخصی تو را بدون آنکه تو سؤال کنی به منزل آقای شیخ محمدتقی بافقی می‏برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می‏گردی. من گفتم: چشم قربان، و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت.

من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‏السلام حرکت کردم. در بین راه آقایی را دیدم که با من تشریف می‏آورند. ایشان بدون اینکه چیزی از وی سؤال کنم مرا راهنمایی کردند و به اینجا آوردند و چنانکه دیدی من مسلمان شدم.

وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمدتقی بافقی سؤال کردیم که شما چگونه او را می‏شناختید و می‏دانستید که او آمده است که مسلمان بشود؟ فرمود: آن کسی که او را به اینجا راهنمایی کرد، یعنی حجة بن الحسن علیهماالسلام، به من فرمودند که او می‏آید و چه نام دارد و چه می‏خواهد. (1).


1) نقل از: ملاقات با امام زمان علیه‏السلام: جلد 2، صفحه‏ی 75.