جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ای ابوالفضل مسلمان‏ها، به فریادم برس

زمان مطالعه: 2 دقیقه

جناب آقای حاج جواد افشار، کارمند بیمارستان آیةالله العظمی گلپایگانی «قدس سره«، طی یادداشتی برای مؤلف این کتاب چنین نوشته‏اند:

12. در سال 1356، که مردم مغازه‏ها را می‏بستند و علیه شاه تظاهرات می‏کردند، یک روز مردی ارمنی به سن 32 سال را، از طرف بیت آیةالله العظمی گلپایگانی «ره» به بیمارستان نکویی آوردند و گفتند که ایشان به دین مبین اسلام تشرف پیدا کرده و اکنون وی را برای سنت به اینجا آورده‏ایم که ختنه شود. او را بستری و ختنه کردند. من از او پرسیدم چه چیزی باعث شد که شما مسلمان شدی؟ گفت: من شاگرد ماشین‏های تریلی 18 چرخ بودم. راننده هم چون من ارمنی بود. از خرم‏آباد به طرف تهران حرکت کردیم. به گردنه‏ی رازان که رسیدیم، یک وقت راننده به من گفت: فلانی، ترمز بریده است، چه بکنم؟ ماشین را به کوه بزنم یا به دره بیاندازم؟ در آن موقع به یادم آمد که مسلمان‏ها، در مواقع سخت، متوسل به ابوالفضل علیه‏السلام می‏شوند. لذا من نیز یک مرتبه گفتم: یا ابوالفضل مسلمان‏ها به فریادم برس! و دیگر نفهمیدم.

موقعی که چشم باز کردم، دیدم راننده ته دره سقوط کرده و یک طرف ماشین، چند تکه شده است. به خودم گفتم: من هم باید دست و پایم قطع شده باشد. دستم را حرکت دادم، دیدم سالم است! پاهایم را تکان دادم، دیدم سالم است!حرکت کردم؛ دیدم من روی یک تخته سنگ بوده و فقط انگشت کوچک دست راستم خراشی برداشته است. دستش را که اثر خراش در آن باقی بود به من نشان داد و گفت: از دره بالا آمده، سوار ماشین و به تهران آمدم و به خانه رفتم. در یک اطاق نشستم و فکر کردم این ابوالفضل کیست که مرا نجات داد، والا من هم مثل راننده بایستی چند تکه شده باشم؟! مدت چند روز غذا درست نمی‏خوردم و فقط در این فکر بودم که من بایستی به دین این ابوالفضل علیه‏السلام درآیم. پدر و مادر و زنم می‏آمدند و به من می‏گفتند: برخیز برو سر کار، زن و فرزند تو نان می‏خواهند، چرا خودت را مثل دیوانه‏ها در اطاق حبس کرده‏ای؟! به آنها گفتم: تا من این ابوالفضل علیه‏السلام را نشناسم و به دین او درنیایم، سر کار نمی‏روم!

از خانه بیرون آمدم. به درب یک یک مساجد می‏رفتم و با پیشنماز آن صحبت

می‏کردم و شرح حالم را می‏گفتم، مرا حواله به مسجد و پیشنماز دیگری می‏داد. هر جا رفتم کسی حرفم را نپذیرفت. تا آنکه روزی مثل دیوانه‏ها در خیابان سپه قدم می‏زدم، نزدیکی‏های توپخانه به فردی معمم برخوردم که عمامه‏ای مشکی داشت. جلوی او را گرفتم و شرح حالم را برای او گفتم و افزودم: پیش هر پیشنمازی رفتم مرا به دیگری حواله داده و جواب مثبتی به من نداد، نمی‏دانم چه کنم؟ آن آقا گفت: بیا با هم به قم برویم. رفتیم ناصرخسرو، سوار اتوبوس شدیم و به قم آمدیم. مرا به درب مدرسه‏ی فیضیه آورده و گفت: اینجا بمان. اولین طلبه‏ای که بیرون آمد جلوی او را بگیر و شرح حالت را به او بگو. او تو را می‏برد. من می‏روم عمه‏ام را زیارت کنم، برمی‏گردم، اگر کسی تو را نبرده بود خودم تو را می‏برم. ایستادم تا طلبه‏ای جوان بیرون آمد. ماجرا را برای او شرح دادم. او مرا به منزل مرجع مسلمین برد و به دست آیت‏الله العظمی گلپایگانی به دین اسلام مشرف شدم و اکنون نیز ایشان را به اینجا فرستاده است تا ختنه بشوم و از اینجا که مرخص شدم مجددا به خدمتشان برسم.