1. پدرم، از جناب دکتر رجبعلی مظلومی (استاد دانشگاه و نویسندهی خوش قلم و دل آگاه معاصر) نقل کرد که وی میگفت:
سالها پیش از این، در دوران رژیم سابق، در مسیر نیشابور، در یکی از قهوهخانههای جادهی شاهرود با تنی چند از یاران همسفر نشسته بودیم تا ساعتی از رنج راه بیاساییم و آنگاه به حرکت ادامه دهیم… که ناگهان حادثهای جانگداز، همهی ما و حاضرین از اهل محل را به کنار رودخانه کشانید. ماجرا از این قرار بود که: در نزدیکیهای قهوهخانه، یک کامیون باری که کنترل آن از دست رانندهاش خارج شده بود از مسیر منحرف شد و در حالی که برخورد آن با صخرههای دره صداهای مهیبی تولید میکرد، به اعماق رودخانه رفت و… جز مشتی آهن پاره از آن باقی نماند.
پیدا است که خود ماشین، چندان مهم نبود و اگر راننده سالم میماند، همه چیز – با تلاش و کوشش مجدد – قابل جبران بود؛ اما با چنین سقوط و تصادف هولناکی، مسلم مینمود که راننده نیز در میان آهن پارهها تکه تکه شده و به قول معروف: «تکه بزرگهاش، گوش او است«!
باری، ما، دریغا گویان، بر حال زار رانندهی کامیون افسوس میخوردیم و در اندیشه بودیم که چگونه جنازهی قطعه قطعه شدهی او را از عمق دره و از میان آهن پارهها به سطح جاده بالا آوریم که، ناگهان، چشممان به رانندهی کامیون افتاد که صحیح و سالم بالا میآید: آری، اشتباه نکرده بودیم، او خود راننده بود!
رانندهی کامیون، که به زودی معلوم شد یک فرد ارمنی است، در برابر چشمان از حدقه درآمدهی ما وارد قهوهخانه شد و ما بر گردش حلقه زدیم. بر آن بودیم که جزئیات
ماجرا را از او سؤال کنیم، که برخلاف انتظار، رانندهی ارمنی، پیش از آنکه نفسی تازه کند دست در جیب کرده و یک دسته بزرگ اسکناس بیرون آورد و در حالی که روی میز میگذاشت خطاب به ما چنین گفت:
– در این سقوط مهلک، که شاهد بودید، حضرت عباس علیهالسلام شما مسلمانها مرا نجات داد. من یک فرد ارمنیم، اما با او حسابی دارم و این بار نیز، زمانی که ماشین در عمق دره سقوط کرد، برای نجات خویش دست توسل به دامن او زدم و نام مبارک او را به زبان آوردم، و او جان مرا نجات داد. من در این محل کسی را نمیشناسم و با محیط آشنا نیستم، شما این پول را بگیرید و به مسجد یا هیئت محل بدهید که به حساب و عنوان حضرت عباس علیهالسلام و در راه وی خرج کنند…!