جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نتیجه‏ی جسارت به جشن میلاد قمر بنی‏هاشم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

3. آقای خورشیدی نوشته‏اند:

»ناگفته نماند توفیق بزرگی که خداوند عالم به این مرد، یعنی آقای رضا منتظری، داده است این است که از حدود سی چهل سال قبل تاکنون، هر ساله به مناسبت تولد آقا ابوالفضل العباس علیه‏السلام مجلس جشن و سرور مفصلی برپا می‏کنند، به طوری که گاهی داخل حیاط منزل و گاهی در خیابان میز و صندلی می‏چیند (مانند

مجالس عروسی) و از مردم کوچه و بازار و رهگذران با شیرینی و میوه‏جات پذیرایی می‏کند. خلاصه اینکه، این مرد با وضع مالی متوسطی که دارد تمام آرزویش در مدت سال بلکه در طول عمر همین برپایی جشن میلاد قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام است، به حدی که خودش می‏گوید: لذت برپایی مجالس عروسی برای پسرانم، در مقابل خوشحالی و سروری که از برپایی این جشن به من دست می‏دهد، بسیار ناچیز است«.

با ذکر این مقدمه نظر خوانندگان گرامی را به مطالعه‏ی دو کرامت از این مجالس جلب می‏کنم.

آقای منتظری می‏گوید:

در همان سال‏ها که در قرچک ورامین زندگی می‏کردیم ایام تولد آقا قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام با گرمای تابستان مصادف شده بود، و من مجلس جشن مزبور را شب چهارم شعبان در خیابان ترتیب داده و بلندگو می‏گذاشتم. جمعیت عجیبی جمع می‏شد و چراغانی مفصل و پرچم‏های رنگارنگ به مجلس جشن ما زیبایی دیگری می‏بخشید. نیز خود بنده، فقط برای خوشحالی مردم در شب میلاد علمدار کربلا و شادی قلب قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام، یکی از برنامه‏های مجلس را این قرار داده بودم که صورتم را سیاه می‏کردم و بازی درمی‏آوردم تا سبب خوشحالی و خنده‏ی مردم و شیعیان گردد.

در یکی از این سال‏ها، روز سوم شعبان بود و من برای آماده کردن جشن شب چهارم شعبان مشغول پرچم زدن و چراغانی و نصب بلندگو بودم که دیدم یک ژاندارم گردن کلفت یقه باز که آدم شروری بود، با وضعی ناهنجار که حتی بند پوتین او هم باز بود (البته قضیه مربوط به دوران طاغوت بوده و تقریبا در 40 سال قبل رخ داده است) جلو آمد و با شرارتی عجیب گفت: این کارها چیست؟! من نمی‏گذارم شما این کار را انجام دهید. اصلا آقا، از رئیس پاسگاه اجازه گرفته‏اید؟! در جواب گفتم: من از رئیس دنیا اجازه گرفته‏ام، که آقا حضرت ابوالفضل علیه‏السلام است! و بلافاصله آهن بزرگی برداشته و به سمت او حمله بردم. او فرار کرد و من به دنبالش روانه شدم. او به سمت پاسگاه دوید و من هم او را با همان آهن تعقیب کردم. وقتی دیدم واقعا از من ترسید و فرار کرد، برگشتم.

ژاندارم مزبور به پاسگاه می‏رود و برای احترام رئیس پاسگاه دست بالا می‏زند

و می‏خواهد بگوید که، فلانی بدون اجازه جشن می‏گیرد و در خیابان بلندگو نصب می‏کند و…؛ ولی هنوز حرف او تمام نشده، که ناگهان، همان دم یک تیمسار برای بررسی اوضاع و سرکشی از راه می‏رسد و داخل پاسگاه می‏شود. وی به محض وارد شدن، و در همان حال که ژاندارم فوق الذکر برای رئیس پاسگاه عرض حال می‏کرد، دو سیلی آبدار به گوش ژاندارم می‏نوازد و بعد هم شروع به فحش دادن به رئیس پاسگاه (که سرهنگ بود) می‏کند که این چه وضع ژاندارم داشتن است (مأموری که در زمان مأموریت اداری، بندهای پوتین او باز، و یقه‏اش نیز مثل آدم‏های لات و چاقوکش گشوده است(، چرا این ژاندارم را ادب نمی‏کنی؟! بنابراین من هر دوی شما را پس فردا منتقل می‏کنم به آبادان تا گرمای شدید آنجا را بخورید و بمیرید و…!

جالب این است که من، از این قضایا که در پاسگاه اتفاق افتاد، هیچ خبری ندارم. باری، طبق مراسم هر سال، جشن را در شب میلاد ابوالفضل العباس علیه‏السلام شروع کردیم و در ضمن جشن هم، چنانچه گفتم، خودم را سیاه کردم و به مجلس آمدم تا برنامه‏ام (یعنی سیاه‏بازی) را شروع کنم. وقتی رسیدم به من خبر دادند که رئیس پاسگاه و رئیس شهرداری با تو کار دارند! با عصبانیت، رفتم؛ اما با کمال تعجب، دیدم دو دسته گل بزرگ آورده‏اند و هر کدام یک جعبه‏ی شیرینی در دست دارند و می‏گویند که به همه‏ی شیعیان تبریک می‏گوییم و بالخصوص به شما (آقای منتظری، که می‏گویند راننده هستی و یک خانه‏ی خراب داری و راننده‏ی شرکت واحد هستی) تبریک عرض می‏کنیم!

بعد از من سؤال کردند که آن یکی که در بین جمعیت چای می‏دهد کیست؟ گفتم: نمی‏دانم. رئیس پاسگاه گفت: او همان ژاندارمی است که می‏خواست مانع برگزاری جشن شود! و بعد جریان آمدن تیمسار به پاسگاه و توبیخ او را شرح داد و اضافه کرد که بعد از توبیخ و خوردن سیلی، این ژاندارم گفته است که از امروز می‏خواهم نماز بخوانم، چون پدر و مادر من مسلمانند و من از این ساعت، نوکر ابوالفضل علیه‏السلام می‏شوم! گفتم: عجب، برای همین است که از ساعت سه بعد از ظهر آمده است و مشغول پرچم زدن و آب و جارو کردن است و با من رفیق شده و روبوسی کرده است ولی چون لباس ژاندارمی را درآورده بود او را نشناختم؟! و اضافه کردم که خاطر جمع باشید، حالا که او توبه کرده است از قدرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام نه او را و نه تو را – هیچ کدامتان را – به

آبادان تبعید نمی‏کنند و همین طور هم شد و چون ژاندارم واقعا از توهین به مجلس جشن آقا توبه کرده بود و رئیس پاسگاه هم با آوردن شیرینی و دسته گل به مجلس احترام کرد، در پست خود باقی ماندند.