جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آبروی رفته‏ی ما را بازگردان

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ عبدالله مبلغی آبادانی، از حوزه‏ی علمیه‏ی قم، موردی از مشاهدات خویش را چنین بیان داشته‏اند:

در سال 1340 شمسی به اتفاق خانواده سفری به آبادان کردیم. با اینکه در بدو ورود، قصد زیارت نداشتیم، ولی در صبح فردای اولین شب ورود به آبادان، پس از انجام فریضه، همسرم گفت: دیشب در خواب حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام را دیدم که به اتفاق ایشان همسفر بودیم و من به محضرشان عرض کردم: آقا، ما میل داریم که به حضورتان شرفیاب بشویم. چون سال‏ها است که آرزوی زیارت سرور شهیدان امام حسین علیه‏السلام و جناب شما را در سر می‏پرورانیم. من این خواب را به «سفر عتبات در آینده» تعبیر کردم.

شب دیگر باز خوابی شبیه همین خواب دید و مشاهده کرد که گویا شب 15 شعبان است و ما در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام ایستاده‏ایم. این خواب را نیز با بنده در میان گذاشت. در باب تعبیر این خواب دیگر حرفی نزدم. فردای آن روز به مدرسه‏ی علمیه‏ی شهر آبادان، که به همت و سرپرستی حضرت آیت‏الله آقای حاج شیخ عبدالرسول قائمی تأسیس شده بود، وارد شدم. حاج شیخ فرمود: عبدالله میل داری به عتبات بروی؟ من، که هر دو خواب را فراموش کرده بودم، عرض کردم: آقا سر به سرم می‏گذاری؟! ایشان فرمودند: خیر، جدا عرض می‏کنم. بنده گفتم: من، با خانواده آمده‏ام و تنها نیستم.

ایشان فرمودند: دیشب در عالم خواب دیدم که شما را به عتبات فرستاده‏ام و مهمان حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام هستید. در خواب دیدم ندایی به من داده شد. به ایشان پاسخ مثبت دادم. فرمود: در خواب، همچنین جواز عبور و مبلغ ده دینار عراقی نیز لطف فرمودند. آن روز نهار را مهمان حجةالاسلام حاج سید محمد هاشمی

واعظ بودیم. نهار نخورده به طرف گاراژ قریه‏ی قسوه حرکت کردیم. شب را در قسوه ماندیم. پس از اذان صبح از طرف فاو به بصره، از بصره به کاظمین، و از آنجا به کربلا رفتیم و درست شب 15 شعبان وارد کربلا شده، شب را در حرم امام حسین علیه‏السلام بیتوته کردیم و صبح بعد از نماز صبح به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام مشرف شدیم و اول طلوع آفتاب از حرم خارج شده و در صحن مطهر مقداری استراحت نمودیم.

در این موقع، خانم جوانی که در حدود 18 سال از عمرش می‏گذشت و چند مرد و دو نفر خانم وی را همراهی می‏کردند و حالت جنون شدیدی در او مشاهده می‏شد، وارد صحن گردید. همراهانش عبای عربی بر بدن عریان او افکنده بودند. زمانی که او را نزدیک ایوان حضرت ابوالفضل علیه‏السلام بردند، یکی از زنان می‏گفت: یا قمر بنی‏هاشم، آبروی ما در میان قبیله رفت و دیگر حیثیتی نداریم. تو را به جان مادرت فاطمه‏ی زهرا علیهاالسلام ما را یاری ده و آبروی رفته‏ی ما را به ما بازگردان!

دختر را به حرم بردند. من و همسرم وارد حرم شدیم تا جریان را از نزدیک ببینیم؛ البته چشمان خود را بسته بودیم. دختر را نزدیک ضریح مطهر بردند.

بیش از پنج دقیقه طول نکشید که ناگاه آن دختر ضجه زد و گفت: غطینی! غطینی! قد أعطانی ابن فاطمة ما أردت منه. یعنی: مرا بپوشانید، مرا بپوشانید، به خدا قسم پسر فاطمه‏ی زهرا علیهاالسلام آنچه از او می‏خواستم به من داد!

خدام فورا عبا بر سرش انداختند و برای او لباس آوردند، ولی مردم با دیدن این منظره عبای او را پاره پاره کردند و دوباره عبا برایش آوردند و عبای دوم را نیز مردم به عنوان تبرک بردند. چنان ضجه و ناله در حرم مطهر آقا قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام بلند شد که عموم مردم از زیارت بازماندند.

هر کجا که آن دختر قدم می‏گذاشت زائرین جای پای او را می‏بوسیدند. یک هفته از این جریان گذشت. ما در باب وضع مزاجی وی از بعضی از اهالی کربلا سؤال کردیم. آنان جنون قبلی او را تأیید، و سلامتی او را بعد از عنایت حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام مورد تأکید قرار دادند. و افزودند که: وی پس از شفا یافتن به قبیله‏ی خود برگشته چادرنشینان به استقبال او آمدند و برایش قربانی کردند.

این بود مشاهدات حقیر از کرامت آقا ابوالفضل العباس علیه‏السلام، که همسرم نیز شاهد آن بود.