حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ عبدالله مبلغی آبادانی، از حوزهی علمیهی قم، موردی از مشاهدات خویش را چنین بیان داشتهاند:
در سال 1340 شمسی به اتفاق خانواده سفری به آبادان کردیم. با اینکه در بدو ورود، قصد زیارت نداشتیم، ولی در صبح فردای اولین شب ورود به آبادان، پس از انجام فریضه، همسرم گفت: دیشب در خواب حضرت قمر بنیهاشم علیهالسلام را دیدم که به اتفاق ایشان همسفر بودیم و من به محضرشان عرض کردم: آقا، ما میل داریم که به حضورتان شرفیاب بشویم. چون سالها است که آرزوی زیارت سرور شهیدان امام حسین علیهالسلام و جناب شما را در سر میپرورانیم. من این خواب را به «سفر عتبات در آینده» تعبیر کردم.
شب دیگر باز خوابی شبیه همین خواب دید و مشاهده کرد که گویا شب 15 شعبان است و ما در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام ایستادهایم. این خواب را نیز با بنده در میان گذاشت. در باب تعبیر این خواب دیگر حرفی نزدم. فردای آن روز به مدرسهی علمیهی شهر آبادان، که به همت و سرپرستی حضرت آیتالله آقای حاج شیخ عبدالرسول قائمی تأسیس شده بود، وارد شدم. حاج شیخ فرمود: عبدالله میل داری به عتبات بروی؟ من، که هر دو خواب را فراموش کرده بودم، عرض کردم: آقا سر به سرم میگذاری؟! ایشان فرمودند: خیر، جدا عرض میکنم. بنده گفتم: من، با خانواده آمدهام و تنها نیستم.
ایشان فرمودند: دیشب در عالم خواب دیدم که شما را به عتبات فرستادهام و مهمان حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام هستید. در خواب دیدم ندایی به من داده شد. به ایشان پاسخ مثبت دادم. فرمود: در خواب، همچنین جواز عبور و مبلغ ده دینار عراقی نیز لطف فرمودند. آن روز نهار را مهمان حجةالاسلام حاج سید محمد هاشمی
واعظ بودیم. نهار نخورده به طرف گاراژ قریهی قسوه حرکت کردیم. شب را در قسوه ماندیم. پس از اذان صبح از طرف فاو به بصره، از بصره به کاظمین، و از آنجا به کربلا رفتیم و درست شب 15 شعبان وارد کربلا شده، شب را در حرم امام حسین علیهالسلام بیتوته کردیم و صبح بعد از نماز صبح به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام مشرف شدیم و اول طلوع آفتاب از حرم خارج شده و در صحن مطهر مقداری استراحت نمودیم.
در این موقع، خانم جوانی که در حدود 18 سال از عمرش میگذشت و چند مرد و دو نفر خانم وی را همراهی میکردند و حالت جنون شدیدی در او مشاهده میشد، وارد صحن گردید. همراهانش عبای عربی بر بدن عریان او افکنده بودند. زمانی که او را نزدیک ایوان حضرت ابوالفضل علیهالسلام بردند، یکی از زنان میگفت: یا قمر بنیهاشم، آبروی ما در میان قبیله رفت و دیگر حیثیتی نداریم. تو را به جان مادرت فاطمهی زهرا علیهاالسلام ما را یاری ده و آبروی رفتهی ما را به ما بازگردان!
دختر را به حرم بردند. من و همسرم وارد حرم شدیم تا جریان را از نزدیک ببینیم؛ البته چشمان خود را بسته بودیم. دختر را نزدیک ضریح مطهر بردند.
بیش از پنج دقیقه طول نکشید که ناگاه آن دختر ضجه زد و گفت: غطینی! غطینی! قد أعطانی ابن فاطمة ما أردت منه. یعنی: مرا بپوشانید، مرا بپوشانید، به خدا قسم پسر فاطمهی زهرا علیهاالسلام آنچه از او میخواستم به من داد!
خدام فورا عبا بر سرش انداختند و برای او لباس آوردند، ولی مردم با دیدن این منظره عبای او را پاره پاره کردند و دوباره عبا برایش آوردند و عبای دوم را نیز مردم به عنوان تبرک بردند. چنان ضجه و ناله در حرم مطهر آقا قمر بنیهاشم علیهالسلام بلند شد که عموم مردم از زیارت بازماندند.
هر کجا که آن دختر قدم میگذاشت زائرین جای پای او را میبوسیدند. یک هفته از این جریان گذشت. ما در باب وضع مزاجی وی از بعضی از اهالی کربلا سؤال کردیم. آنان جنون قبلی او را تأیید، و سلامتی او را بعد از عنایت حضرت قمر بنیهاشم علیهالسلام مورد تأکید قرار دادند. و افزودند که: وی پس از شفا یافتن به قبیلهی خود برگشته چادرنشینان به استقبال او آمدند و برایش قربانی کردند.
این بود مشاهدات حقیر از کرامت آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام، که همسرم نیز شاهد آن بود.